- 13596
- 1000
- 1000
- 1000
ایمان
مدینه در خواب بود و کسی جز «عمرو بن جموح» بیدار نبود. او شمع را برداشت و پنهانی به سوی عبادتگاه خود رفت....
از ایرانصدا بشنوید
او بتپرست بود و از یکتاپرستی پسرش بسیار ناراحت بود. بارها با بت دردِدل کرد و این موضوع را با او درمیان گذاشت. روزها میگذشت و بت هیچ واکنشی نشان نمیداد. عمرو که حسابی تنها شده بود، به دنبال راه چارهای میگشت.
از طرف دیگر، پسر عمرو و یکی از دوستانش که از مخفیگاهِ او باخبر شده بودند، تصمیم گرفتند تا بت را نابود کنند. آنها شبانه به سراغ بت رفتند و آن را داخل جوی آبی انداختند که پر از لجن و زباله بود....
* برای دانستن ادامهی ماجرا این کتاب را بشنوید.
این داستان از مقالهای به قلم متفکّر شهید «مرتضی مطهری» انتخاب شده است.
در بخشی از این داستان می شنوید:
«بعد از اینکه عمرو به شهادت رسید، همسرش جنازهی او را روی شتری گذاشت و به طرف مدینه به راه افتاد. در راه عایشه را دید. به او گفت داستان این شتر عجیب است، مثل اینکه میل ندارد به مدینه بیاید؛ او را به طرف مدینه که میکشم، راه نمیآید، ولی به طرف احد که میکشم، بهسرعت و بهآسانی حرکت میکند. عایشه گفت: پس بهتر است با هم به حضور رسولالله(ص) برویم و از او بپرسیم. آنها نزد پیامبر رفتند و از ایشان پرسیدند.
پیامبر فرمود: آیا شوهر تو وقتی که از خانه بیرون آمد، حرفی هم زد؟ گفت: بله یا رسولالله، فقط یک جمله گفت.
فرمودند: چه گفت؟
جواب داد: وقتی که از خانه بیرون میآمد، دستها را به دعا بلند کرد و گفت: خدایا مرا دیگر به این خانه برمگردان.
پیامبر فرمودند: همین است. دعای شوهرت مستجاب شده است. دعا کرده بود که خدا او را به خانه برنگرداند. بگذار بدن شوهرت همینجا باشد تا با شهدای دیگر در احد دفن شود.»
از طرف دیگر، پسر عمرو و یکی از دوستانش که از مخفیگاهِ او باخبر شده بودند، تصمیم گرفتند تا بت را نابود کنند. آنها شبانه به سراغ بت رفتند و آن را داخل جوی آبی انداختند که پر از لجن و زباله بود....
* برای دانستن ادامهی ماجرا این کتاب را بشنوید.
این داستان از مقالهای به قلم متفکّر شهید «مرتضی مطهری» انتخاب شده است.
در بخشی از این داستان می شنوید:
«بعد از اینکه عمرو به شهادت رسید، همسرش جنازهی او را روی شتری گذاشت و به طرف مدینه به راه افتاد. در راه عایشه را دید. به او گفت داستان این شتر عجیب است، مثل اینکه میل ندارد به مدینه بیاید؛ او را به طرف مدینه که میکشم، راه نمیآید، ولی به طرف احد که میکشم، بهسرعت و بهآسانی حرکت میکند. عایشه گفت: پس بهتر است با هم به حضور رسولالله(ص) برویم و از او بپرسیم. آنها نزد پیامبر رفتند و از ایشان پرسیدند.
پیامبر فرمود: آیا شوهر تو وقتی که از خانه بیرون آمد، حرفی هم زد؟ گفت: بله یا رسولالله، فقط یک جمله گفت.
فرمودند: چه گفت؟
جواب داد: وقتی که از خانه بیرون میآمد، دستها را به دعا بلند کرد و گفت: خدایا مرا دیگر به این خانه برمگردان.
پیامبر فرمودند: همین است. دعای شوهرت مستجاب شده است. دعا کرده بود که خدا او را به خانه برنگرداند. بگذار بدن شوهرت همینجا باشد تا با شهدای دیگر در احد دفن شود.»
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
آسیب ها
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
تصاویر
از همین نویسنده
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
قیام و انقلاب مهدی عج الله تعالی فرجه و الشریف\
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان