- 5991
- 1000
- 1000
- 1000
ﻣﻠﻛهی ﻣوشھﺎ
رازو، روﺑﺎه ﺟﻮان، ﭘﺎیﻛﻮﺑﺎن در دﺷﺖ ﻣﻰدوﻳﺪ. دﻳﮕﺮ اﺣﺴﺎس ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﻧﻤﻰﻛﺮد. ﭼﻬﺎر ﻣﻮش را ﺧﻮرده و ﺳﻴﺮ ﺑﻮد.
از ایرانصدا بشنوید
روباه که حسابی خورده بود، ﺑﻪ ﺧﺮﮔﻮﺷﻰ ﻛﻪ ﻛﻤﻰ ﻧﺰدﻳﻚﺗﺮ ﺑﻪ او ﻫﻮﻳﺠﻰ دﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﺑﺎ ﻟﺬت ﻣﻰﺧﻮرد، ﻧﮕﺎه ﻫﻢ ﻧﻜﺮد. ﻧﺎﮔﻬﺎن اﻳﺴﺘﺎد و ﺑﻪ ﺻﺪاى ﭘﺎﻳﻰ ﮔﻮش داد ﻛﻪ آرامآرام ﺑﻪ او ﻧﺰدﻳﻚ ﻣﻰﺷﺪ. ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺑﺎ دﺳﺖ ﭘﻮزهاش را ﻛﻤﻰ ﻣﺎﻟﻴﺪ و ﺗﻤﻴﺰ ﻛﺮد، ﺑﻌﺪ ﮔﻮش ﺑﻪ ﺻﺪا ﺳﭙﺮد و ﺧﻮب ﻧﮕﺎه ﻛﺮد. ﻣﻮﺷﻲ را دﻳﺪ ﻛﻪ ﺧﻮشﺣﺎل و ﺑﻰﺧﻴﺎل ﺗﻜﺎن ﻣﻰداد و ﻣﻰآﻣﺪ. وﻟﻰ اﻳﻦ ﻣﻮش ﺑﺎ ﻣﻮشﻫﺎى دﻳﮕﺮ ﻓﺮق داﺷﺖ. او ﺷﺎد ﻣﻰآﻣﺪ و ﮔﺮدوﻳﻰ را ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮدش ﻗﻞ ﻣﻰداد.
رازو از رﻓﺘﻦ دﺳﺖ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﻪ ﻣﻮش ﭼﺸﻢ دوﺧﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ او ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﻮد. ﻣﻮش آﻣﺪ و ﺑﻰآﻧﻜﻪ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ رازو ﺑﻴﻨﺪازد، ﮔﺮدو را ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻗﻞ داد. رازو ﻧﻴﻢﻗﺪﻣﻰ ﺑﺮداﺷﺖ و ﭘﺎﻳﺶ را ﺳﺪ راه ﮔﺮدو ﻗﺮار داد. ﻣﻮش اﻳﺴﺘﺎد و ﻧﮕﺎه ﺗﻨﺪى ﺑﻪ رازو اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮو ﻛﻨﺎر روﺑﺎه ﻣﺰاﺣﻢ! ﮔﺮدوى ﻣﻦ را ﻧﺪﻳﺪى؟»
رازو ﻛﻪ از ﺑﺮﺧﻮرد ﻣﻮش ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮده ﺑﻮد، ﮔﻮشﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻜﺎن داد و ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮب ﻧﺸﻨﻴﺪم ﭼﻰ ﮔﻔﺘﻰ. دوﺑﺎره ﺑﮕﻮ.»
ﻣﻮش ﻛﻪ ﺑﺮاى رﻓﺘﻦ ﺧﻴﻠﻰ ﻋﺠﻠﻪ داﺷﺖ، ﮔﻔﺖ: «ﻣﺜﻞ آﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﻨﻴﺪى ﻣﻦ ﭼﻰ ﮔﻔﺘﻢ! ﺑﺮو ﻛﻨﺎر روﺑﺎه ﻣﺰاﺣﻢ
از ﻣﻦ ﻧﻤﻰﺗﺮﺳﻰ؟»
- ﺣﻴﻒ ﻛﻪ اﻣﺮوز ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﻮش ﺧﻮردم و ﺳﻴﺮم وﮔﺮﻧﻪ الآن ﺑﻪﺟﺎى آﻧﻜﻪ ﺗﻮى دﺷﺖ ﮔﺮدوﺑﺎزى ﻛﻨﻰ، ﺗﻮ ﺷﻜﻢ ﻣﻦ ﺑﻮدى!
ـ اﮔﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻫﻢ ﺑﻮدى، ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﺴﺘﻰ ﻣﻦ را ﺑﺨﻮرى. ﻣﻦ از آن ﻣﻮشﻫﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺧﻴﺎل ﻣﻰﻛﻨﻰ. ﺣﺮﻓﻢ را ﻗﺒﻮل ﻧﺪارى، ﺑﺮو از روﭘﻴﺮ و روﺑﻴﭻ ﺑﭙﺮس!
رازو ﺗﺎ اﺳﻢ روﭘﻴﺮ و روﺑﻴﭻ را ﺷﻨﻴﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺟﺴﺖ و ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ روﭘﻴﺮ و روﺑﻴﭻ را از ﻛﺠﺎ ﻣﻰﺷﻨﺎﺳﻰ؟» ﻣﻮش دمِ درازش را ﺗﻜﺎن داد و ﮔﻔﺖ: «روﭘﻴﺮ و روﺑﻴﭻ ﻣﻦ را ﺑﻬﺘﺮ از ﺗﻮ ﻣﻰﺷﻨﺎﺳﻨﺪ! آنها را دﻳﺪى، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﻣﻮﺷﻮ اﻳﻦ ﻃﺮفﻫﺎ ﺑﻮد. ﻓﻘﻂ ﺧﻴﻠﻰ آرام ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺗﺮس ﺗﻮى دل آنﻫﺎ ﻧﺮﻳﺰد!»
رازو از رﻓﺘﻦ دﺳﺖ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﻪ ﻣﻮش ﭼﺸﻢ دوﺧﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ او ﻧﺰدﻳﻚ ﺷﻮد. ﻣﻮش آﻣﺪ و ﺑﻰآﻧﻜﻪ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ رازو ﺑﻴﻨﺪازد، ﮔﺮدو را ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻗﻞ داد. رازو ﻧﻴﻢﻗﺪﻣﻰ ﺑﺮداﺷﺖ و ﭘﺎﻳﺶ را ﺳﺪ راه ﮔﺮدو ﻗﺮار داد. ﻣﻮش اﻳﺴﺘﺎد و ﻧﮕﺎه ﺗﻨﺪى ﺑﻪ رازو اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮو ﻛﻨﺎر روﺑﺎه ﻣﺰاﺣﻢ! ﮔﺮدوى ﻣﻦ را ﻧﺪﻳﺪى؟»
رازو ﻛﻪ از ﺑﺮﺧﻮرد ﻣﻮش ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮده ﺑﻮد، ﮔﻮشﻫﺎﻳﺶ را ﺗﻜﺎن داد و ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮب ﻧﺸﻨﻴﺪم ﭼﻰ ﮔﻔﺘﻰ. دوﺑﺎره ﺑﮕﻮ.»
ﻣﻮش ﻛﻪ ﺑﺮاى رﻓﺘﻦ ﺧﻴﻠﻰ ﻋﺠﻠﻪ داﺷﺖ، ﮔﻔﺖ: «ﻣﺜﻞ آﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﻨﻴﺪى ﻣﻦ ﭼﻰ ﮔﻔﺘﻢ! ﺑﺮو ﻛﻨﺎر روﺑﺎه ﻣﺰاﺣﻢ
از ﻣﻦ ﻧﻤﻰﺗﺮﺳﻰ؟»
- ﺣﻴﻒ ﻛﻪ اﻣﺮوز ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﻮش ﺧﻮردم و ﺳﻴﺮم وﮔﺮﻧﻪ الآن ﺑﻪﺟﺎى آﻧﻜﻪ ﺗﻮى دﺷﺖ ﮔﺮدوﺑﺎزى ﻛﻨﻰ، ﺗﻮ ﺷﻜﻢ ﻣﻦ ﺑﻮدى!
ـ اﮔﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻫﻢ ﺑﻮدى، ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﺴﺘﻰ ﻣﻦ را ﺑﺨﻮرى. ﻣﻦ از آن ﻣﻮشﻫﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺧﻴﺎل ﻣﻰﻛﻨﻰ. ﺣﺮﻓﻢ را ﻗﺒﻮل ﻧﺪارى، ﺑﺮو از روﭘﻴﺮ و روﺑﻴﭻ ﺑﭙﺮس!
رازو ﺗﺎ اﺳﻢ روﭘﻴﺮ و روﺑﻴﭻ را ﺷﻨﻴﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺟﺴﺖ و ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ روﭘﻴﺮ و روﺑﻴﭻ را از ﻛﺠﺎ ﻣﻰﺷﻨﺎﺳﻰ؟» ﻣﻮش دمِ درازش را ﺗﻜﺎن داد و ﮔﻔﺖ: «روﭘﻴﺮ و روﺑﻴﭻ ﻣﻦ را ﺑﻬﺘﺮ از ﺗﻮ ﻣﻰﺷﻨﺎﺳﻨﺪ! آنها را دﻳﺪى، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﻣﻮﺷﻮ اﻳﻦ ﻃﺮفﻫﺎ ﺑﻮد. ﻓﻘﻂ ﺧﻴﻠﻰ آرام ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺗﺮس ﺗﻮى دل آنﻫﺎ ﻧﺮﻳﺰد!»
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان