- 10941
- 1000
- 1000
- 1000
قصه ننه علی
کتاب «قصهی ننه علی» روایت زندگی «زهرا همایونی»، مادر شهیدان امیر و علی شاهآبادی، است.
از ایرانصدا بشنوید
در کتاب قصهی ننه علی، داستان زندگی زنی را میخوانیم که در سن کم، برای کمک به معیشت خانواده، پابهپای مادرش کار کرده و رشد یافتهاست. او در سن پایین به خانهی بخت رفت. ازدواج زهرا برایش زندگی راحتی به ارمغان نیاورد. همسر زهرا مردی تندخو بود که هر حرف و رفتار او را که به مذاقش خوش نمیآمد، با کتک جواب میداد.
سالها گذشت و زهرا مادر چند فرزند شد. دو پسر زهرا، علی و امیر، قصد داشتند به جبهه بروند و برای کسب رضایت پدر دستبهدامان مادر شدند. زهرا برای اجابت خواستهی فرزندانش با ترفندهای زنانه و قربانصدقه رفتن پا پیش میگذاشت و با کتک جواب میگرفت، اما با اصرار زیاد و تحمل سختیهای این مسیر بالأخره موفق شد تا مجوز بهشت را برای فرزندانش بگیرد... حالا او مادر دو شهید و مورداحترام یک ملت است و بسیاری از مردم او را ستایش میکنند.
بخشی از کتاب قصه ننه علی
«به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقهی اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد... .
سالها گذشت و زهرا مادر چند فرزند شد. دو پسر زهرا، علی و امیر، قصد داشتند به جبهه بروند و برای کسب رضایت پدر دستبهدامان مادر شدند. زهرا برای اجابت خواستهی فرزندانش با ترفندهای زنانه و قربانصدقه رفتن پا پیش میگذاشت و با کتک جواب میگرفت، اما با اصرار زیاد و تحمل سختیهای این مسیر بالأخره موفق شد تا مجوز بهشت را برای فرزندانش بگیرد... حالا او مادر دو شهید و مورداحترام یک ملت است و بسیاری از مردم او را ستایش میکنند.
بخشی از کتاب قصه ننه علی
«به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقهی اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد... .
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
تصاویر
از همین گوینده
-
-
-
-
-
-
سردار شهید ناصر کاظمی (برای ویرایش دوباره برگشت زده شد)
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان