- 20649
- 1000
- 1000
- 1000
قصه ننه علی
کتاب «قصهی ننه علی» روایت زندگی «زهرا همایونی»، مادر شهیدان امیر و علی شاهآبادی، است.
از ایرانصدا بشنوید
در کتاب قصهی ننه علی، داستان زندگی زنی را میخوانیم که در سن کم، برای کمک به معیشت خانواده، پابهپای مادرش کار کرده و رشد یافتهاست. او در سن پایین به خانهی بخت رفت. ازدواج زهرا برایش زندگی راحتی به ارمغان نیاورد. همسر زهرا مردی تندخو بود که هر حرف و رفتار او را که به مذاقش خوش نمیآمد، با کتک جواب میداد.
سالها گذشت و زهرا مادر چند فرزند شد. دو پسر زهرا، علی و امیر، قصد داشتند به جبهه بروند و برای کسب رضایت پدر دستبهدامان مادر شدند. زهرا برای اجابت خواستهی فرزندانش با ترفندهای زنانه و قربانصدقه رفتن پا پیش میگذاشت و با کتک جواب میگرفت، اما با اصرار زیاد و تحمل سختیهای این مسیر بالأخره موفق شد تا مجوز بهشت را برای فرزندانش بگیرد... حالا او مادر دو شهید و مورداحترام یک ملت است و بسیاری از مردم او را ستایش میکنند.
بخشی از کتاب قصه ننه علی
«به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقهی اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد... .
سالها گذشت و زهرا مادر چند فرزند شد. دو پسر زهرا، علی و امیر، قصد داشتند به جبهه بروند و برای کسب رضایت پدر دستبهدامان مادر شدند. زهرا برای اجابت خواستهی فرزندانش با ترفندهای زنانه و قربانصدقه رفتن پا پیش میگذاشت و با کتک جواب میگرفت، اما با اصرار زیاد و تحمل سختیهای این مسیر بالأخره موفق شد تا مجوز بهشت را برای فرزندانش بگیرد... حالا او مادر دو شهید و مورداحترام یک ملت است و بسیاری از مردم او را ستایش میکنند.
بخشی از کتاب قصه ننه علی
«به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقهی اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد... .
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
تصاویر
از همین گوینده
-
-
-
-
-
-
سردار شهید ناصر کاظمی (برای ویرایش دوباره برگشت زده شد)
-
-
-


کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان