- 6334
- 1000
- 1000
- 1000
جلد شانزدهم کیخسرو (پسر سیاوش)
پس از کشته شدن سیاوش، پسر او کیخسرو، از فرنگیس، دختر افراسیاب، به دنیا آمد و پیران او را به شبانی داد تا پنهانی بزرگش کند. کیکاووس به خونخواهی پسر سپاهی به سمت توران فرستاد. افراسیاب از ایرانیان شکست خورد، گریخت و توران به دست رستم افتاد.
از ایرانصدا بشنوید
اندر زادن کیخسرو
سپردن پیران کیخسرو را به شبانان
آوردن پیران کیخسرو را پیش افراسیاب
بازگشتن کیخسرو به سیاوشگرد
رفتن کیخسرو به ایران
آگاه شدن کاووس از کار سیاوش
رسیدن رستم به نزد کاووس
کشتن رستم سودابه را و لشکر کشیدن
کشتن فرامرز ورازاد را
لشکر کشیدن سرخه به جنگ رستم
لشکر کشیدن افراسیاب به کین پسر
کشته شدن پیلسم به دست رستم
گریختن افراسیاب از رستم
فرستادن افراسیاب کیخسرو را به ختن
پادشاهی رستم در توران زمین هفت سال بود
رفتن زواره به شکارگاه سیاوش
ویران کردن رستم توران زمین را
باز رفتن رستم به ایران زمین
افراسیاب، سیاوش (پسر کیکاووسشاه) را که همسر دخترش فرنگیس نیز بود و در توران زندگی میکرد، با سعایتِ بددلانی چون گرسیوز کشت و دستور داد دختر خود را نیز به بند کشند و آنقدر چوب بزنند تا کودکی را که از سیاوش بار گرفته است، بیندازد. اما پیران، مشاور افراسیاب، وساطت کرد و فرنگیس را به ختن نزد همسرش، گلشهر، برد و سپرد تا مراقبش باشد.
چند شب بعد پیران خوابی دید که در آن سیاوش او را به زادنِ پسرش (کیخسرو) آگاه کرد. پس پیران و گلشهر چون به سراغ فرنگیس رفتند، او را با نوزاد پسری یافتند. پیران نزد افراسیاب شتافت و او را از زادن کیخسرو خبر داد. افراسیاب که گویا از کردهی خود پشیمان بود، دستور داد پیران کودک را به دست شبانان سپارد و نگذارد از تبار و نژادش آگاهی بدو رسد.
پیران چنین کرد و کیخسرو نزد شبانی بزرگ شد. چون به هفت سالگی رسید، آهنگ نخجیر آهو کرد و در ده سالگی به نبرد با خرس و گرگ و شیر پرداخت.
روزی شبان بیمناک از اینکه کودک بلایی بر سر خود آورد و پیران او را مؤاخذه کند، از دشت نزد پیران رفت و ماجرای شکارجوییهای کیخسرو را شرح داد. پیران به دشت رفت، کیخسرو را در آغوش فشرد، او را از تبارش آگاه ساخت و به شهر آورد.
روزی افراسیاب پیران را احضار کرد و از کیخسرو پرسید و اظهار داشت که درهرحال کسی نمیتواند با قضا و قدر مقابله کند. پیران نخست از افراسیاب سوگند گرفت که جان کودک را در امان بدارد؛ پس آنگاه به ختن بازگشت و کیخسرو را به دیدار نیایش فراخواند. لیکن او را توصیه کرد:
مرو پیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی
مگرد ایچ گونه به گرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد
پس کیخسرو چون به درگاه افراسیاب رسید، پرسشهای شاه را چندپهلو و بیربط پاسخ داد؛ چندان که افراسیاب را خنده گرفت و گفت:
نیاید همانا بد و نیک از اوی
نه زین سان بود مردم کینهجوی
پس کیخسرو را به مادرش در سیاوشگرد سپرد و هدایای فراوان به آنها بخشید. از آنسو، خبر مرگ سیاوش بسیار دیر به دربار کاووسشاه رسید. ایرانیان جامه سیاه کرده به زاری پرداختند و کاووس نیز در سوگ فرزند از تخت به زیر آمد و جامهها چاک کرد. چون رستم خبر را دریافت، خاک بر سر کرد و سپاهی گران تدارک دید و به سوی دربار کاووس شتافت. در آنجا زبان به سرزنش کیکاووس گشود و او را شاهی نالایق خطاب کرد و سپس سوگند خورد که تا انتقام خون سیاوش را نستانده است، جامهی رزم از تن به در نکند. پس در نخستین قدم، به سوی سراپردهی کاخ یورش برد و سودابه را از موی گرفته و بیرون کشید و با شمشیر به دو نیمش کرد، چنانکه شاه ایران را یارای جنبیدن و اعتراضی نماند. سپس همه پهلوانان نزد رستم جمع آمدند و او را در کین سیاوش وعدهی همراهی دادند.
هفتهای بعد سپاهی گران تدارک دیده شد و ایرانیان راه توران در پیش گرفتند.
فرامرز، پسر رستم، فرماندهیِ بخشی از سپاه را که پیشتر در حرکت بود، برعهده داشت. پس این سپاه چون به توران رسید، با نخستین مقاومت در شهر سپنجاب مواجه شد که پادشاهی به نام وَرازاد داشت. سپاه ورازاد در نخستین حمله درهم شکست و خودش به دست فرامرز کشته شد. خبر حملهی سپاه ایران به افراسیاب رسید. افراسیاب را سخن اخترشناسان فرایاد آمد و سپاهی عظیم از تورانیان برایِ مقابله با دشمن تدارک دید. پس فرزندش، سرخه، را به فرماندهیِ سپاه گماشت و از رویارویی با رستم برحذرش داشت. سرخه سپاه را سوی سپنجاب کشید. میان سپاه توران و سپاه فرامرز جنگی سخت درگرفت و درنهایت تورانیان شکست خوردند و سرخه نیز به دست فرامرز اسیر شد. در این حین، سپاه رستم نیز از راه رسید و رستم، توس را مأمور کرد تا سر از تنِ سرخه جدا کند؛ همچنان که سر از تن سیاوش جدا کردند. سرخه نزد توس زاری کرد و خود را از دوستدارانِ سیاوش معرفی کرد. چون دل توس نرم شد، رستم برادرش، زواره، را به کشتن سرخه فرمان داد. زواره فرمان برد و سر از تن پسر افراسیاب جدا کرد. افراسیاب را مرگ فرزند بس گران افتاد. پس تمام توران را بسیج کرد و خود با سپاهی عظیم به جنگ رستم شتافت. در نخستین رویارویی، پهلوانی به نام «پیلسَم» که برادرِ پیران بود، از افراسیاب اجازهی نبرد با رستم خواست. افراسیاب پیلسم را وعده داد که اگر رستم را زنده یا مرده به چنگ آورد، دختر خویش را بدو دهد و سرزمین وسیعی را بدو واگذارد. با وجود مخالفت پیران، پیلسم به میدان درآمد و رستم را طلبید؛ لیکن گیو به میدان او درآمد. اما خیلی زود دانست که از پس پیلسم برنمیآید. فرامرز که اوضاع را چنان دید، به کمک گیو آمد؛ اما پیلسم با هر دو مشغول نبرد شد و چیزی نمانده بود که بر آن دو چیره شود که رستم خود واردِ معرکه شد و با اولین حمله او را از پای درآورد. این واقعه بر تورانیان بسیار گران آمد و افراسیاب خود به میمنه سپاه ایران که توس فرماندهی آن را بر عهده داشت، حمله کرد و تنی چند از ایرانیان را به خاک افکند.
توس نزد رستم رفت و او را به یاری طلبید. رستم خود به نزد افراسیاب آمد و اسب او را از پای درآورد، اما در لحظهای که میرفت تا کار او را یکسره کند، هومان (پهلوان تورانی) گرزی بر شانهی او نواخت و در این گیر و دار افراسیاب موفق به فرار شد. رستم سر درپیِ هومان نهاد؛ اما او نیز از چنگ رستم گریخت.
سپاه توران شکست سختی خورد و فرار را بر قرار ترجیح داد. پیروزیِ ایرانیان قطعی شد؛ اما دشمن هنوز پابرجا بود.
رستم سپاه ایران را به قصد تعقیب فراریان سامان داد و به راه افتاد. افراسیاب چون از تعقیب خود آگاه شد، قصد کرد که به دریای چین بزند؛ اما قبل از این کار پیران را فرمان داد تا کیخسرو را سربه نیست کند تا به دست ایرانیان نیفتد. پیران نصیحتش کرد که آتش ایرانیان را بیش از این تیز نگرداند و پیشنهاد کرد کیخسرو را با خویشتن به ختن ببرد و پنهانش کند. افراسیاب این رای را پسندید. پس پیران چنین کرد و کیسخرو را در شهر ختن پنهان کرد.
رستم بخش بزرگِ توران را به چنگ آورد و آن را میان سرداران سپاهش قسمت کرد و هر ناحیه را به کسی واگذارد. بزرگان توران نیز نزد رستم آمدند و تسلیم شدند. رستم چندی در آنجا ماند.
روزی زواره، برادر رستم، به قصد شکار به دشتی تاخت. راهنمای او که از ترکان بود، گفت که سیاوش این بیشه و شکارگاه را خوش داشت و بسیار به اینجا میآمد. زواره چون نام سیاوش را شنید، دژم شد. همان دم نزد رستم رفت و او را سرزنشها کرد که کین سیاوش را فراموش کردی! سخنان او در رستم اثر کرد و او را دوباره به قصد کینخواهیِ سیاوش برانگیخت. پس فرمان داد تا تمام بروبوم را ویران کنند. بزرگان توران نزد او رفتند و از افراسیاب اظهار بیزاری کردند و از رستم خواستند تا این ویرانگری را تمام کند. بزرگان ایران نیز گفتند که کیکاووس تنهاست و اگر افراسیاب قصد او کند، بیپناه است. چنین شد که رستم پس از شش سال راهی ِایران شد.
افراسیاب چون آگاه شد، فوراً به این سوی دریای چین بازگشت و سراسر کشورش را ویران یافت. بسیار متاثر شد و با مهتران سپاهش گفت که باید به کینخواهی این یورش، ایران را با خاک یکسان کنیم. پس دوباره دست به تدارک سپاهی بزرگ زد و به شهرهای ایران حمله آورد! این جنگهای پراکنده نیز هفت سال به طول انجامید.
* با تشکر از سرکار خانم دهکردی
سپردن پیران کیخسرو را به شبانان
آوردن پیران کیخسرو را پیش افراسیاب
بازگشتن کیخسرو به سیاوشگرد
رفتن کیخسرو به ایران
آگاه شدن کاووس از کار سیاوش
رسیدن رستم به نزد کاووس
کشتن رستم سودابه را و لشکر کشیدن
کشتن فرامرز ورازاد را
لشکر کشیدن سرخه به جنگ رستم
لشکر کشیدن افراسیاب به کین پسر
کشته شدن پیلسم به دست رستم
گریختن افراسیاب از رستم
فرستادن افراسیاب کیخسرو را به ختن
پادشاهی رستم در توران زمین هفت سال بود
رفتن زواره به شکارگاه سیاوش
ویران کردن رستم توران زمین را
باز رفتن رستم به ایران زمین
افراسیاب، سیاوش (پسر کیکاووسشاه) را که همسر دخترش فرنگیس نیز بود و در توران زندگی میکرد، با سعایتِ بددلانی چون گرسیوز کشت و دستور داد دختر خود را نیز به بند کشند و آنقدر چوب بزنند تا کودکی را که از سیاوش بار گرفته است، بیندازد. اما پیران، مشاور افراسیاب، وساطت کرد و فرنگیس را به ختن نزد همسرش، گلشهر، برد و سپرد تا مراقبش باشد.
چند شب بعد پیران خوابی دید که در آن سیاوش او را به زادنِ پسرش (کیخسرو) آگاه کرد. پس پیران و گلشهر چون به سراغ فرنگیس رفتند، او را با نوزاد پسری یافتند. پیران نزد افراسیاب شتافت و او را از زادن کیخسرو خبر داد. افراسیاب که گویا از کردهی خود پشیمان بود، دستور داد پیران کودک را به دست شبانان سپارد و نگذارد از تبار و نژادش آگاهی بدو رسد.
پیران چنین کرد و کیخسرو نزد شبانی بزرگ شد. چون به هفت سالگی رسید، آهنگ نخجیر آهو کرد و در ده سالگی به نبرد با خرس و گرگ و شیر پرداخت.
روزی شبان بیمناک از اینکه کودک بلایی بر سر خود آورد و پیران او را مؤاخذه کند، از دشت نزد پیران رفت و ماجرای شکارجوییهای کیخسرو را شرح داد. پیران به دشت رفت، کیخسرو را در آغوش فشرد، او را از تبارش آگاه ساخت و به شهر آورد.
روزی افراسیاب پیران را احضار کرد و از کیخسرو پرسید و اظهار داشت که درهرحال کسی نمیتواند با قضا و قدر مقابله کند. پیران نخست از افراسیاب سوگند گرفت که جان کودک را در امان بدارد؛ پس آنگاه به ختن بازگشت و کیخسرو را به دیدار نیایش فراخواند. لیکن او را توصیه کرد:
مرو پیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی
مگرد ایچ گونه به گرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد
پس کیخسرو چون به درگاه افراسیاب رسید، پرسشهای شاه را چندپهلو و بیربط پاسخ داد؛ چندان که افراسیاب را خنده گرفت و گفت:
نیاید همانا بد و نیک از اوی
نه زین سان بود مردم کینهجوی
پس کیخسرو را به مادرش در سیاوشگرد سپرد و هدایای فراوان به آنها بخشید. از آنسو، خبر مرگ سیاوش بسیار دیر به دربار کاووسشاه رسید. ایرانیان جامه سیاه کرده به زاری پرداختند و کاووس نیز در سوگ فرزند از تخت به زیر آمد و جامهها چاک کرد. چون رستم خبر را دریافت، خاک بر سر کرد و سپاهی گران تدارک دید و به سوی دربار کاووس شتافت. در آنجا زبان به سرزنش کیکاووس گشود و او را شاهی نالایق خطاب کرد و سپس سوگند خورد که تا انتقام خون سیاوش را نستانده است، جامهی رزم از تن به در نکند. پس در نخستین قدم، به سوی سراپردهی کاخ یورش برد و سودابه را از موی گرفته و بیرون کشید و با شمشیر به دو نیمش کرد، چنانکه شاه ایران را یارای جنبیدن و اعتراضی نماند. سپس همه پهلوانان نزد رستم جمع آمدند و او را در کین سیاوش وعدهی همراهی دادند.
هفتهای بعد سپاهی گران تدارک دیده شد و ایرانیان راه توران در پیش گرفتند.
فرامرز، پسر رستم، فرماندهیِ بخشی از سپاه را که پیشتر در حرکت بود، برعهده داشت. پس این سپاه چون به توران رسید، با نخستین مقاومت در شهر سپنجاب مواجه شد که پادشاهی به نام وَرازاد داشت. سپاه ورازاد در نخستین حمله درهم شکست و خودش به دست فرامرز کشته شد. خبر حملهی سپاه ایران به افراسیاب رسید. افراسیاب را سخن اخترشناسان فرایاد آمد و سپاهی عظیم از تورانیان برایِ مقابله با دشمن تدارک دید. پس فرزندش، سرخه، را به فرماندهیِ سپاه گماشت و از رویارویی با رستم برحذرش داشت. سرخه سپاه را سوی سپنجاب کشید. میان سپاه توران و سپاه فرامرز جنگی سخت درگرفت و درنهایت تورانیان شکست خوردند و سرخه نیز به دست فرامرز اسیر شد. در این حین، سپاه رستم نیز از راه رسید و رستم، توس را مأمور کرد تا سر از تنِ سرخه جدا کند؛ همچنان که سر از تن سیاوش جدا کردند. سرخه نزد توس زاری کرد و خود را از دوستدارانِ سیاوش معرفی کرد. چون دل توس نرم شد، رستم برادرش، زواره، را به کشتن سرخه فرمان داد. زواره فرمان برد و سر از تن پسر افراسیاب جدا کرد. افراسیاب را مرگ فرزند بس گران افتاد. پس تمام توران را بسیج کرد و خود با سپاهی عظیم به جنگ رستم شتافت. در نخستین رویارویی، پهلوانی به نام «پیلسَم» که برادرِ پیران بود، از افراسیاب اجازهی نبرد با رستم خواست. افراسیاب پیلسم را وعده داد که اگر رستم را زنده یا مرده به چنگ آورد، دختر خویش را بدو دهد و سرزمین وسیعی را بدو واگذارد. با وجود مخالفت پیران، پیلسم به میدان درآمد و رستم را طلبید؛ لیکن گیو به میدان او درآمد. اما خیلی زود دانست که از پس پیلسم برنمیآید. فرامرز که اوضاع را چنان دید، به کمک گیو آمد؛ اما پیلسم با هر دو مشغول نبرد شد و چیزی نمانده بود که بر آن دو چیره شود که رستم خود واردِ معرکه شد و با اولین حمله او را از پای درآورد. این واقعه بر تورانیان بسیار گران آمد و افراسیاب خود به میمنه سپاه ایران که توس فرماندهی آن را بر عهده داشت، حمله کرد و تنی چند از ایرانیان را به خاک افکند.
توس نزد رستم رفت و او را به یاری طلبید. رستم خود به نزد افراسیاب آمد و اسب او را از پای درآورد، اما در لحظهای که میرفت تا کار او را یکسره کند، هومان (پهلوان تورانی) گرزی بر شانهی او نواخت و در این گیر و دار افراسیاب موفق به فرار شد. رستم سر درپیِ هومان نهاد؛ اما او نیز از چنگ رستم گریخت.
سپاه توران شکست سختی خورد و فرار را بر قرار ترجیح داد. پیروزیِ ایرانیان قطعی شد؛ اما دشمن هنوز پابرجا بود.
رستم سپاه ایران را به قصد تعقیب فراریان سامان داد و به راه افتاد. افراسیاب چون از تعقیب خود آگاه شد، قصد کرد که به دریای چین بزند؛ اما قبل از این کار پیران را فرمان داد تا کیخسرو را سربه نیست کند تا به دست ایرانیان نیفتد. پیران نصیحتش کرد که آتش ایرانیان را بیش از این تیز نگرداند و پیشنهاد کرد کیخسرو را با خویشتن به ختن ببرد و پنهانش کند. افراسیاب این رای را پسندید. پس پیران چنین کرد و کیسخرو را در شهر ختن پنهان کرد.
رستم بخش بزرگِ توران را به چنگ آورد و آن را میان سرداران سپاهش قسمت کرد و هر ناحیه را به کسی واگذارد. بزرگان توران نیز نزد رستم آمدند و تسلیم شدند. رستم چندی در آنجا ماند.
روزی زواره، برادر رستم، به قصد شکار به دشتی تاخت. راهنمای او که از ترکان بود، گفت که سیاوش این بیشه و شکارگاه را خوش داشت و بسیار به اینجا میآمد. زواره چون نام سیاوش را شنید، دژم شد. همان دم نزد رستم رفت و او را سرزنشها کرد که کین سیاوش را فراموش کردی! سخنان او در رستم اثر کرد و او را دوباره به قصد کینخواهیِ سیاوش برانگیخت. پس فرمان داد تا تمام بروبوم را ویران کنند. بزرگان توران نزد او رفتند و از افراسیاب اظهار بیزاری کردند و از رستم خواستند تا این ویرانگری را تمام کند. بزرگان ایران نیز گفتند که کیکاووس تنهاست و اگر افراسیاب قصد او کند، بیپناه است. چنین شد که رستم پس از شش سال راهی ِایران شد.
افراسیاب چون آگاه شد، فوراً به این سوی دریای چین بازگشت و سراسر کشورش را ویران یافت. بسیار متاثر شد و با مهتران سپاهش گفت که باید به کینخواهی این یورش، ایران را با خاک یکسان کنیم. پس دوباره دست به تدارک سپاهی بزرگ زد و به شهرهای ایران حمله آورد! این جنگهای پراکنده نیز هفت سال به طول انجامید.
* با تشکر از سرکار خانم دهکردی
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
کاربر مهمان