- 13449
- 1000
- 1000
- 1000
داستان سیاوش، قسمت دوم؛ سیاوش و افراسیاب
سیاوش پس از آزمونی که پاکدامنی او را دربرابر سودابه بر همگان آشکار کرد، به جنگ افراسیاب رفت؛ اما ناگزیر به توران پناهنده شد و در آنجا با دختر پیران و سپس دختر افراسیاب ازدواج کرد. مدتی بعد افراسیاب بر او بدگمان شد و مظلومانه به قتلش رساند.
از ایرانصدا بشنوید
نامه افراسیاب به سیاوش
سپاه سپردن سیاوش به بهرام
دیدن سیاوش افراسیاب را
هنر نمودن سیاوش افراسیاب را
رفتن افراسیاب و سیاوش به شکار
به زنی دادن پیران دختر خود را به سیاوش
سخن گفتن پیران با سیاوش از فرنگیس
سخن گفتن پیران با افراسیاب
عروسی فرنگیس با سیاوش
کشور دادن افراسیاب سیاوش را
ساختن سیاوش گنگدژ را
سخن گفتن سیاوش با پیران از بودنیها
فرستادن افراسیاب پیران را در کشورها
بنا کردن سیاوش «سیاوشگرد» را
آمدن پیران به سیاوشگرد
فرستادن افراسیاب گرسیوز را نزد سیاوش
زادن فرود، پسر سیاوش
گفتار اندر گوی زدن سیاوش
بازگشتن گرسیوز و بدگویی کردن پیش افراسیاب
بازآمدن گرسیوز به نزد سیاوش
نامه سیاوش به افراسیاب
آمدن افراسیاب به جنگ سیاوش
خواب دیدن سیاوش
اندرز کردن سیاوش فرنگیس را
گرفتار شدن سیاوش به دست افراسیاب
زاری کردن فرنگیس پیش افراسیاب
کشته شدن سیاوش به دست گروی
رهانیدن پیران فرنگیس را
***
وقتی کیکاووس پسرش، سیاوش، را بابت صلح با افراسیاب سرزنش کرد و به او دستور داد که به سپاه توران یورش برد یا از فرماندهی کناره گیرد، سیاوش تصمیم گرفت سپاه ایران را ترک گوید و انزوا پیشه کند. افراسیاب نامهای به وسیله زنگه نزد سیاوش فرستاد و او را به توران دعوت کرد.
سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و بزرگان را بدرود کرد و به همراه چند تن از ملازمانش وارد توران شد. پیران به استقبال سیاوش رفت و او را دلگرمی داد که افراسیاب مردی مهربان است و بیشک در حق تو پدری را تمام خواهد کرد. افراسیاب سیاوش را به کاخ خویش درآورد، پذیرایی شایانی از او کرد و هدایا و تحفههای فراوانی به او داد. بدین ترتیب زندگی سیاوش در توران آغاز شد.
چون یک سال از اقامت سیاوش در دربار افراسیاب گذشت، روزی پیران، وزیر افراسیاب، از سیاوش خواست که از میان دختران بزرگان توران دختری را به همسری انتخاب کند. سرانجام سیاوش با جریره، دختر پیران، وصلت کرد و بدین طریق جای پای محکمی در دربار یافت؛ اما روزی دیگر پیران فرنگیس، دختر افراسیاب، را نیز برای همسری سیاوش مناسب معرفی کرد. سیاوش پذیرفت و پیران به دربار افراسیاب درآمد تا فرنگیس را برای شاهزادهی ایرانی خواستار شود. شاه توران در اندیشه شد و پیشگویی طالعبینان را به یاد آورد که مبادا از چنین ازدواجی فرزندی بیاید و تاج و تخت توران را بر باد دهد. پیران این پیشگویی را چنین تعبیر کرد که شاید جنگ و مخاصمه میان دو کشور از بین خواهد رفت و بالاخره افراسیاب را راضی کرد و سرانجام سیاوش داماد پادشاه توران شد.
پس از این ازدواج، افراسیاب از سیاوش خواست تا اسباب سفر بندد و شهرهای توران زمین را ببیند. سیاوش به اتفاق خانوادهاش و پیران راهی سفر شد. در راه به جایی آبادان رسیدند و سیاوش قصد کرد شهری و کاخی در آن جایگاه برای خود بنا کند. با کمک پیران، این آرزو نیز به تحقق پیوست و چنین بود که گنگدژ ساخته شد؛ اما وقتی سیاوش با ستارهشماران نشست، آنان او را از عاقبت شوم این شهر مطلع کردند و سیاوش اندوهناک پیشبینی ستارهشماران را با پیران در میان گذارد. پیران سعی کرد سیاوش را دلداری دهد، اما سیاوش که ظاهرا ماجرای مرگ خود را نیز از منجمان شنیده بود، این راز را نیز با پیران درمیان گذارد.
مدتی بعد نامهای از افراسیاب به نزد پیران رسید؛ با این فرمان که برای وصول مالیات تا سرحدات توران در دریای چین و مرز هند برود. پس پیران راهی سفری دراز شد.
افراسیاب نامهی دیگری نزد سیاوش فرستاد و از دوری او اظهار دلتنگی کرد و به او پیشنهاد کرد که شهری دیگر نیز در محلی که افراسیاب در نظر گرفته، بنا کند. سیاوش چنین کرد و شهری ساخت بسیار زیبا با کاخها و عمارتهای رفیع و پرنگار و آن را «سیاوَشگِرد» نام نهاد.
پیران ویسه چون از سفر بازآمد، به دیدار سیاوش بدین شهر درآمد و مدتی نزد شاهزاده ایرانی ماند. سپس نزد افراسیاب رفت و از سیاوشگرد و آبادانی آن تمجیدها کرد و بدین سخنان دل شاه توران خرم شد و گرسیوز، برادرش، را مأمور کرد تا راهی سیاوشگرد شود و از احوال سیاوش خبر آورد.
سیاوش خود به استقبال گرسیوز آمد؛ او را داخل برد و شهر را بدو نشان داد و خوش و خرم روی به کاخ نهادند. چون وارد کاخ شدند، پیکی مژده آورد که پسری از همسر اول سیاوش جریره، دختر پیران که در شهر ختن منزل داشت، به دنیا آمده و او را «فرود» نام نهادهاند. سیاوش از این پیغام شاددل گشت. گرسیوز چون سرافرازی و جاه و جلال سیاوش را دید، بددل شد؛ اما در ظاهر چیزی نگفت و به جشن سیاوش پیوست.
روز بعد به چوگانبازی به میدان درآمدند و باز سیاوش هنرها نمود و گوی از همه درربود. در انواع هنرهای رزمی سیاوش سرآمدِ پهلوانان تورانی شد؛ تا بدانجا که با دو پهلوان تورانی همزمان کشتی گرفت و هر دو را بر زمین زد. گرسیوز را این همه سخت تلخ آمد و با همین اندیشهها به درگاه افراسیاب درآمد و به بدگویی از سیاوش پرداخت. گفت که او هنوز یاد پدرش، کاووسشاه، را در سر دارد و هر روز قاصدانی از ایران و روم و چین نزد او آمدورفت دارند و افراسیاب را از سپاه فراوانی که نزد سیاوش گرد آمده بیم داد.
افراسیاب که در خیرخواهی برادرش شک نداشت، به او گفت که اکنون اگر با سیاوش بیبهانهای بد کنم، یک عمر مورد لعن و طعن ملامتگران باشم؛ پس بهتر که او را به درگاه خوانم و از اینجا به ایران بازش فرستم. گرسیوز اما این رای را نپسندید؛ بدین بهانه که سیاوش پس از سالها نزدیکی در بارگاه و درگاه شاه توران کم و بیشِ ما را میداند و اگر سوی ایران رود، دشمنی است که میتواند در اندک مدتی پادشاهی توران را براندازد.
به این سخنها دل شاه توران تیره گشت. پس افراسیاب بار دیگر گرسیوز را نزد سیاوش فرستاد تا او و فرنگیس را با زبان نرم به درگاه افراسیاب بخواند تا چارهی این مشکل کنند؛ اما گرسیوز که نقشهای شیطانی در سر داشت، وقتی پیام را نزد سیاوش بازگو کرد و سیاوش را بدان شاد دید، آه سردی کشید و آب در دیده آورد و چون سیاوش علت آن را پرسید، سخن از دشمنی و بددلی شاه توران با او گفت و افراسیاب را همانی خواند که روزگاری خون برادر خود، اغریرث، را بر خاک ریخت. گرسیوز همچنین دامادی سیاوش و فرستادن او به ساختن سیاوشگرد را نیز از دسیسههای افراسیاب خواند برای مدیون و دربند کردن سیاوش.
حرفهای گرسیوز در سیاوش کارگر افتاد؛ ولی خواست تا نیکدلانه نزد افراسیاب برود و دل او را باز به دست آورد. گرسیوز اما چاره را در آن دید که خود نزد افراسیاب وساطت کند و اگر توانست دل او را نرم کند و سیاوش را به درگاه بخواند و اگرنه، طی نامهای او را خبر کند تا به ایران یا چین بگریزد.
افراسیاب که در اثر بدگوییهای گرسیوز به سیاوش بدگمان شده و کینه شاهزاده ایرانی را به دل گرفته بود، وقتی از گرسیوز شنید که سیاوش به دعوت او پاسخ نداده، بسیار عصبانی شد و خیانت سیاوش او را مسجل دانست؛ پس دستور داد تا لشکری فراهم آورند و شیپور جنگ سردهند.
از آن سو چون گرسیوز از نزد سیاوش بیرون رفت، سیاوش اندوهگین و اندیشناک نزد همسرش، فرنگیس، دخت افراسیاب، رفت و ماوقع را شرح داد. فرنگیس بسیار غمگین شد؛ او را دلالت کرد که توران را ترک کند، اما سیاوش او را وعده داد که به زودی گرسیوز از نزد شاه خواهد آمد و آنگاه تصمیم نهایی را خواهد گرفت.
در این میانه، شبی سیاوش کابوسی هولناک دید و چون پریشان از خواب جست، سرداران خویش را پیش خواند و طلایهای نیز به سمت گنگ روانه داشت. همان شب طلایه بازگشت، با این خبر که افراسیاب با سپاهی عظیم در راه است. سواری نیز از نزد گرسیوز آمد که چاره جان خویش کن.
فرنگیس، سیاوش را بر آن داشت تا به تعجیل سیاوشگرد را به قصد ایران ترک کند و جان خویش را نجات دهد. سرانجام سیاوش راضی شد و همسرش را که آبستن بود، وداع گفت و سفارش کرد که اگر فرزندشان پسر بود نام او را «کیخسرو» گذارد و از او مراقبت کند. سپس به اتفاق تنی چند از سپاهیانش، راهی ایران شد؛ اما هنوز اندکی از سیاوشگرد دور نشده بود که به سپاه افراسیاب برخورد و افراسیاب که گمان برد سیاوش به قصد جنگ از شهر خارج شده، بر صحّت گفتههای گرسیوز یقین یافت. پس سیاوش افراسیاب را از جنگ برحذر داشت و پیشنهاد کرد که بیهوده به ریختن خون او شتاب نورزد؛ اما گرسیوز که در کنار افراسیاب بود، به سخن درآمد که آیا تو با سپاه و مسلح به پیشواز شاه آمدهای و همچنان خود را بیگناه میدانی؟ به این گفتهی گرسیوز، سیاوش دانست که این همه خدعه و نیرنگ اوست.
با فرمان افراسیاب سپاه توران بر ایرانیان تاختند و همه را از دم تیغ گذراندند و بر پیکر سیاوش نیز به قدری تیر فرود آمد که از اسب سرنگون شد. پس او را دست و پا بستند و راهی سیاوشگرد شدند.
افراسیاب دستور داد سر از بدن سیاوش جدا کنند؛ لیکن میان سران سپاه توران اختلاف افتاد. گروهی به وساطت برخاستند که این رای، صواب نیست و افراسیاب را از خونخواهی ایرانیان بیم دادند و گروهی دیگر از جمله گرسیوز در کشتن سیاوش اصرار داشتند. فرنگیس نیز خود را به پای پدر انداخت و از او خواست از خون سیاوش درگذرد؛ اما افراسیاب دستور داد دخترش را در خانهای در کاخ سیاوش در بند کنند.
سرانجام کینه نابخردانهی گرسیوز به بار تلخ خویش نشست و پس از آنکه سیاوش به دست افراسیاب اسیر شد، در گوشهای از صحرا سر از بدنش جدا کردند. سیاوش پیش از مرگ به یکی از پهلوانان سپاه توران به نام «پیلسم» که از خویشان پیران ویسه، دوست و پدرزن اول اوست، وصیت کرد که ماوقع را برای پیران شرح دهد و بر بیگناهی او صحه بگذارد.
چون سر سیاوش از بدن جدا شد، قطرهای از خونش بر خاک ریخت و از آن گیاهی رست و همزمان بادی تیره وزید؛ چندان که آسمان تاریک شد و چون خبر به فرنگیس رسید که محبوس بود، بر غریبی شویش زاری سر داد و بر جان پدرش افراسیاب نفرین خواند.
پس چون ناله فرنگیس به گوش افراسیاب رسید، گرسیوز بدنهاد را دستور داد تا دخترش را به دست سنگدلان تورانی سپارد تا آن قدر بزنندش که بچه سیاوش را بیندازد و از تخمه او در جهان هیچ نماند.
از آن سو پیلسم به اتفاق چند تن از پهلوانان تورانی، راهی ختن شد و نزد پیران به شرح ماجرا پرداخت و از مرگ سیاوش و زجر فرنگیس خبرش داد. پیران بسیار اندوهگین شد و قصد سیاوشگرد کرد.
چون پیران به سیاوشگرد رسید و فرنگیس را در آن وضع و حال دید، نزد افراسیاب رفت و او را بر ریختن خون سیاوش ملامتها کرد و از آزار دخترش برحذر داشت و درخواست کرد که افراسیاب، فرنگیس را به او ببخشد. پیران قول داد از او مراقبت کند و هر وقت فرزند سیاوش به دنیا آمد، کودک را نزد افراسیاب آورد. با این وعده افراسیاب دستور آزادی فرنگیس را داد و پیران همسر سیاوش را سوی ختن برد و به گلشهر، همسر خویش، سپرد.
* با تشکر از سرکار خانم شهناز دهکردی
سپاه سپردن سیاوش به بهرام
دیدن سیاوش افراسیاب را
هنر نمودن سیاوش افراسیاب را
رفتن افراسیاب و سیاوش به شکار
به زنی دادن پیران دختر خود را به سیاوش
سخن گفتن پیران با سیاوش از فرنگیس
سخن گفتن پیران با افراسیاب
عروسی فرنگیس با سیاوش
کشور دادن افراسیاب سیاوش را
ساختن سیاوش گنگدژ را
سخن گفتن سیاوش با پیران از بودنیها
فرستادن افراسیاب پیران را در کشورها
بنا کردن سیاوش «سیاوشگرد» را
آمدن پیران به سیاوشگرد
فرستادن افراسیاب گرسیوز را نزد سیاوش
زادن فرود، پسر سیاوش
گفتار اندر گوی زدن سیاوش
بازگشتن گرسیوز و بدگویی کردن پیش افراسیاب
بازآمدن گرسیوز به نزد سیاوش
نامه سیاوش به افراسیاب
آمدن افراسیاب به جنگ سیاوش
خواب دیدن سیاوش
اندرز کردن سیاوش فرنگیس را
گرفتار شدن سیاوش به دست افراسیاب
زاری کردن فرنگیس پیش افراسیاب
کشته شدن سیاوش به دست گروی
رهانیدن پیران فرنگیس را
***
وقتی کیکاووس پسرش، سیاوش، را بابت صلح با افراسیاب سرزنش کرد و به او دستور داد که به سپاه توران یورش برد یا از فرماندهی کناره گیرد، سیاوش تصمیم گرفت سپاه ایران را ترک گوید و انزوا پیشه کند. افراسیاب نامهای به وسیله زنگه نزد سیاوش فرستاد و او را به توران دعوت کرد.
سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و بزرگان را بدرود کرد و به همراه چند تن از ملازمانش وارد توران شد. پیران به استقبال سیاوش رفت و او را دلگرمی داد که افراسیاب مردی مهربان است و بیشک در حق تو پدری را تمام خواهد کرد. افراسیاب سیاوش را به کاخ خویش درآورد، پذیرایی شایانی از او کرد و هدایا و تحفههای فراوانی به او داد. بدین ترتیب زندگی سیاوش در توران آغاز شد.
چون یک سال از اقامت سیاوش در دربار افراسیاب گذشت، روزی پیران، وزیر افراسیاب، از سیاوش خواست که از میان دختران بزرگان توران دختری را به همسری انتخاب کند. سرانجام سیاوش با جریره، دختر پیران، وصلت کرد و بدین طریق جای پای محکمی در دربار یافت؛ اما روزی دیگر پیران فرنگیس، دختر افراسیاب، را نیز برای همسری سیاوش مناسب معرفی کرد. سیاوش پذیرفت و پیران به دربار افراسیاب درآمد تا فرنگیس را برای شاهزادهی ایرانی خواستار شود. شاه توران در اندیشه شد و پیشگویی طالعبینان را به یاد آورد که مبادا از چنین ازدواجی فرزندی بیاید و تاج و تخت توران را بر باد دهد. پیران این پیشگویی را چنین تعبیر کرد که شاید جنگ و مخاصمه میان دو کشور از بین خواهد رفت و بالاخره افراسیاب را راضی کرد و سرانجام سیاوش داماد پادشاه توران شد.
پس از این ازدواج، افراسیاب از سیاوش خواست تا اسباب سفر بندد و شهرهای توران زمین را ببیند. سیاوش به اتفاق خانوادهاش و پیران راهی سفر شد. در راه به جایی آبادان رسیدند و سیاوش قصد کرد شهری و کاخی در آن جایگاه برای خود بنا کند. با کمک پیران، این آرزو نیز به تحقق پیوست و چنین بود که گنگدژ ساخته شد؛ اما وقتی سیاوش با ستارهشماران نشست، آنان او را از عاقبت شوم این شهر مطلع کردند و سیاوش اندوهناک پیشبینی ستارهشماران را با پیران در میان گذارد. پیران سعی کرد سیاوش را دلداری دهد، اما سیاوش که ظاهرا ماجرای مرگ خود را نیز از منجمان شنیده بود، این راز را نیز با پیران درمیان گذارد.
مدتی بعد نامهای از افراسیاب به نزد پیران رسید؛ با این فرمان که برای وصول مالیات تا سرحدات توران در دریای چین و مرز هند برود. پس پیران راهی سفری دراز شد.
افراسیاب نامهی دیگری نزد سیاوش فرستاد و از دوری او اظهار دلتنگی کرد و به او پیشنهاد کرد که شهری دیگر نیز در محلی که افراسیاب در نظر گرفته، بنا کند. سیاوش چنین کرد و شهری ساخت بسیار زیبا با کاخها و عمارتهای رفیع و پرنگار و آن را «سیاوَشگِرد» نام نهاد.
پیران ویسه چون از سفر بازآمد، به دیدار سیاوش بدین شهر درآمد و مدتی نزد شاهزاده ایرانی ماند. سپس نزد افراسیاب رفت و از سیاوشگرد و آبادانی آن تمجیدها کرد و بدین سخنان دل شاه توران خرم شد و گرسیوز، برادرش، را مأمور کرد تا راهی سیاوشگرد شود و از احوال سیاوش خبر آورد.
سیاوش خود به استقبال گرسیوز آمد؛ او را داخل برد و شهر را بدو نشان داد و خوش و خرم روی به کاخ نهادند. چون وارد کاخ شدند، پیکی مژده آورد که پسری از همسر اول سیاوش جریره، دختر پیران که در شهر ختن منزل داشت، به دنیا آمده و او را «فرود» نام نهادهاند. سیاوش از این پیغام شاددل گشت. گرسیوز چون سرافرازی و جاه و جلال سیاوش را دید، بددل شد؛ اما در ظاهر چیزی نگفت و به جشن سیاوش پیوست.
روز بعد به چوگانبازی به میدان درآمدند و باز سیاوش هنرها نمود و گوی از همه درربود. در انواع هنرهای رزمی سیاوش سرآمدِ پهلوانان تورانی شد؛ تا بدانجا که با دو پهلوان تورانی همزمان کشتی گرفت و هر دو را بر زمین زد. گرسیوز را این همه سخت تلخ آمد و با همین اندیشهها به درگاه افراسیاب درآمد و به بدگویی از سیاوش پرداخت. گفت که او هنوز یاد پدرش، کاووسشاه، را در سر دارد و هر روز قاصدانی از ایران و روم و چین نزد او آمدورفت دارند و افراسیاب را از سپاه فراوانی که نزد سیاوش گرد آمده بیم داد.
افراسیاب که در خیرخواهی برادرش شک نداشت، به او گفت که اکنون اگر با سیاوش بیبهانهای بد کنم، یک عمر مورد لعن و طعن ملامتگران باشم؛ پس بهتر که او را به درگاه خوانم و از اینجا به ایران بازش فرستم. گرسیوز اما این رای را نپسندید؛ بدین بهانه که سیاوش پس از سالها نزدیکی در بارگاه و درگاه شاه توران کم و بیشِ ما را میداند و اگر سوی ایران رود، دشمنی است که میتواند در اندک مدتی پادشاهی توران را براندازد.
به این سخنها دل شاه توران تیره گشت. پس افراسیاب بار دیگر گرسیوز را نزد سیاوش فرستاد تا او و فرنگیس را با زبان نرم به درگاه افراسیاب بخواند تا چارهی این مشکل کنند؛ اما گرسیوز که نقشهای شیطانی در سر داشت، وقتی پیام را نزد سیاوش بازگو کرد و سیاوش را بدان شاد دید، آه سردی کشید و آب در دیده آورد و چون سیاوش علت آن را پرسید، سخن از دشمنی و بددلی شاه توران با او گفت و افراسیاب را همانی خواند که روزگاری خون برادر خود، اغریرث، را بر خاک ریخت. گرسیوز همچنین دامادی سیاوش و فرستادن او به ساختن سیاوشگرد را نیز از دسیسههای افراسیاب خواند برای مدیون و دربند کردن سیاوش.
حرفهای گرسیوز در سیاوش کارگر افتاد؛ ولی خواست تا نیکدلانه نزد افراسیاب برود و دل او را باز به دست آورد. گرسیوز اما چاره را در آن دید که خود نزد افراسیاب وساطت کند و اگر توانست دل او را نرم کند و سیاوش را به درگاه بخواند و اگرنه، طی نامهای او را خبر کند تا به ایران یا چین بگریزد.
افراسیاب که در اثر بدگوییهای گرسیوز به سیاوش بدگمان شده و کینه شاهزاده ایرانی را به دل گرفته بود، وقتی از گرسیوز شنید که سیاوش به دعوت او پاسخ نداده، بسیار عصبانی شد و خیانت سیاوش او را مسجل دانست؛ پس دستور داد تا لشکری فراهم آورند و شیپور جنگ سردهند.
از آن سو چون گرسیوز از نزد سیاوش بیرون رفت، سیاوش اندوهگین و اندیشناک نزد همسرش، فرنگیس، دخت افراسیاب، رفت و ماوقع را شرح داد. فرنگیس بسیار غمگین شد؛ او را دلالت کرد که توران را ترک کند، اما سیاوش او را وعده داد که به زودی گرسیوز از نزد شاه خواهد آمد و آنگاه تصمیم نهایی را خواهد گرفت.
در این میانه، شبی سیاوش کابوسی هولناک دید و چون پریشان از خواب جست، سرداران خویش را پیش خواند و طلایهای نیز به سمت گنگ روانه داشت. همان شب طلایه بازگشت، با این خبر که افراسیاب با سپاهی عظیم در راه است. سواری نیز از نزد گرسیوز آمد که چاره جان خویش کن.
فرنگیس، سیاوش را بر آن داشت تا به تعجیل سیاوشگرد را به قصد ایران ترک کند و جان خویش را نجات دهد. سرانجام سیاوش راضی شد و همسرش را که آبستن بود، وداع گفت و سفارش کرد که اگر فرزندشان پسر بود نام او را «کیخسرو» گذارد و از او مراقبت کند. سپس به اتفاق تنی چند از سپاهیانش، راهی ایران شد؛ اما هنوز اندکی از سیاوشگرد دور نشده بود که به سپاه افراسیاب برخورد و افراسیاب که گمان برد سیاوش به قصد جنگ از شهر خارج شده، بر صحّت گفتههای گرسیوز یقین یافت. پس سیاوش افراسیاب را از جنگ برحذر داشت و پیشنهاد کرد که بیهوده به ریختن خون او شتاب نورزد؛ اما گرسیوز که در کنار افراسیاب بود، به سخن درآمد که آیا تو با سپاه و مسلح به پیشواز شاه آمدهای و همچنان خود را بیگناه میدانی؟ به این گفتهی گرسیوز، سیاوش دانست که این همه خدعه و نیرنگ اوست.
با فرمان افراسیاب سپاه توران بر ایرانیان تاختند و همه را از دم تیغ گذراندند و بر پیکر سیاوش نیز به قدری تیر فرود آمد که از اسب سرنگون شد. پس او را دست و پا بستند و راهی سیاوشگرد شدند.
افراسیاب دستور داد سر از بدن سیاوش جدا کنند؛ لیکن میان سران سپاه توران اختلاف افتاد. گروهی به وساطت برخاستند که این رای، صواب نیست و افراسیاب را از خونخواهی ایرانیان بیم دادند و گروهی دیگر از جمله گرسیوز در کشتن سیاوش اصرار داشتند. فرنگیس نیز خود را به پای پدر انداخت و از او خواست از خون سیاوش درگذرد؛ اما افراسیاب دستور داد دخترش را در خانهای در کاخ سیاوش در بند کنند.
سرانجام کینه نابخردانهی گرسیوز به بار تلخ خویش نشست و پس از آنکه سیاوش به دست افراسیاب اسیر شد، در گوشهای از صحرا سر از بدنش جدا کردند. سیاوش پیش از مرگ به یکی از پهلوانان سپاه توران به نام «پیلسم» که از خویشان پیران ویسه، دوست و پدرزن اول اوست، وصیت کرد که ماوقع را برای پیران شرح دهد و بر بیگناهی او صحه بگذارد.
چون سر سیاوش از بدن جدا شد، قطرهای از خونش بر خاک ریخت و از آن گیاهی رست و همزمان بادی تیره وزید؛ چندان که آسمان تاریک شد و چون خبر به فرنگیس رسید که محبوس بود، بر غریبی شویش زاری سر داد و بر جان پدرش افراسیاب نفرین خواند.
پس چون ناله فرنگیس به گوش افراسیاب رسید، گرسیوز بدنهاد را دستور داد تا دخترش را به دست سنگدلان تورانی سپارد تا آن قدر بزنندش که بچه سیاوش را بیندازد و از تخمه او در جهان هیچ نماند.
از آن سو پیلسم به اتفاق چند تن از پهلوانان تورانی، راهی ختن شد و نزد پیران به شرح ماجرا پرداخت و از مرگ سیاوش و زجر فرنگیس خبرش داد. پیران بسیار اندوهگین شد و قصد سیاوشگرد کرد.
چون پیران به سیاوشگرد رسید و فرنگیس را در آن وضع و حال دید، نزد افراسیاب رفت و او را بر ریختن خون سیاوش ملامتها کرد و از آزار دخترش برحذر داشت و درخواست کرد که افراسیاب، فرنگیس را به او ببخشد. پیران قول داد از او مراقبت کند و هر وقت فرزند سیاوش به دنیا آمد، کودک را نزد افراسیاب آورد. با این وعده افراسیاب دستور آزادی فرنگیس را داد و پیران همسر سیاوش را سوی ختن برد و به گلشهر، همسر خویش، سپرد.
* با تشکر از سرکار خانم شهناز دهکردی
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان