- 39378
- 1000
- 1000
- 1000
رستم و سهراب
رویارویی رستم و سهراب را میتوان فقط در همین یک بیت شاهنامه خلاصه کرد:
یکی داستان است پر آب چشم //// دل نازک از رستم آید به خشم
یکی داستان است پر آب چشم //// دل نازک از رستم آید به خشم
از ایرانصدا بشنوید
آغاز داستان سهراب
آمدن رستم به نخچیرگاه
آمدن رستم به شهر سمنگان
آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم
زادن سهراب از تهمینه
گزیدن سهراب اسپ را
فرستادن افراسیاب بارمان و هومان را به نزدیک سهراب
رسیدن سهراب به دژ سپید
رزم سهراب با گردآفرید
نامه ی گژدهم به نزدیک کاووس
گرفتن سهراب دژ سپید را
نامه کاووس به رستم و خواندن او را از زابلستان
خشم گرفتن کاووس بر رستم
لشکر کشیدن کاووس با رستم
کشتن رستم ژنده رزم را
پرسیدن سهراب نام سرداران ایران را از هجیر
تاختن سهراب بر لشکر کاووس
رزم رستم با سهراب
بازگشتن رستم و سهراب به لشکرگاه
افکندن سهراب رستم را
کشته شدن سهراب به دست رستم
نوشدارو خواستن رستم از کاووس
زاری کردن رستم بر سهراب
بازگشتن رستم به زابلستان
آگاهی یافتن مادر از کشته شدن سهراب
روزی رستم به قصد شکار به نخجیرگاهی در مرز توران رسید. گوری چند با کمان بیفکند، کباب کرد و همه را خورد. سپس عنان رخش را رها کرد تا بچرد و خود بخسبید. گروهی از سواران ترک به دشت آمدند و پس از آنکه رخش سه سوار را بر خاک هلاک افکند، او را با خود بردند.
رستم چون از خواب برخاست، ردپای رخش را دنبال کرد و به شهر سمنگان رسید. شاه و بزرگان آن دیار به پیشوازش رفتند و او را به کاخ آوردند. شاه قول داد رخش را بیابد و از رستم خواست تا زمان پیدا شدن اسب، مهمان او باشد. شباهنگام دختری زیباروی نزد رستم آمد، خود را تهمینه، دختر شاه سمنگان، خواند و گفت که وصف پهلوان را بسیار شنیده و عاشق او شده است. رستم موبدی خواست و او را به رسم خواستگاری نزد شاه سمنگان فرستاد. شاه نیز شادمان گشت و بدان رضا داد.
چون صبح شد، شاه رستم را مژده داد به یافتن رخش. رستم آمادهی رفتن شد و مهرهای به تهمینه داد که اگر از حاصل آن عشق، دختری به بار آورد آن را بر گیسوی او بندد و اگر پسری آورد، بر بازوبندش.
چون 9 ماه گذشت، تهمینه پسری زاد که سهراب نامش نهاد؛ پسری عجیب که در پنج سالگی راه و رسم نبرد آزمود و چون ده سال گذشت، کسی از پهلوانان هماوردش نبود.
روزی سهراب از تهمینه دربارهی پدرش پرسید و مادر او را از رستم آگاه کرد و نامهای به همراه هدایای پدر نشانش داد و نیز بازوبند رستم را بدو سپرد. سهراب خوشحال شد و با خویش سودا پخت که کیکاووس را از تخت به زیر کشد و پدرش، رستم، را به شاهی ایران رساند و پس آنگاه در رکاب پدر تاج و تخت افراسیاب را نیز بر باد دهد.
روزی نزد شاه سمنگان رفت و گفت قصد دیدار پدر دارد. شاه نیز سپاهی گران در اختیار سهراب نهاد.
افراسیاب را از این ماجرا آگاهی افتاد. پس دو پهلوانش، هومان و بارمان، را با سپاهی گران به نزد سهراب فرستاد، با این امید که سهراب بر رستم چیره شود و سپس او سهراب را از سر راه بردارد. پس فرستادگان و لشکر را با نامهای خطاب به سهراب روانه کرد و همچنین بارها به سپاهیانش گوشزد کرد که نباید بگذارند پدر و پسر یکدیگر را بشناسند.
سهراب به قصد ایران بیرون شد و به دژ سپید، یکی از استحکامات ایرانیا،ن رسید. هَجیر، از پهلوانان ایرانی و نگهبان دژ، به دفاع برخاست. سهراب در حمله اول او را از زین برگرفت و چون خواست سر از تنش جدا کند، هجیر امان خواست. پس سهراب او را دربند کرد.
گردآفرید، دختر گَژدَهَم فرمانده قلعه که خود پهلوانی دلیر بود، به قصد نبرد بیرون شد؛ در حالیکه چهرهاش را پوشانده بود. با سهراب رزمی جانانه کرد، اما تاب نیاورد و فرار کرد. سهراب درپی گردآفرید اسب تاخت و در لحظهای کلاهخود او را از سرش کشید و چون دانست هماوردش زن است حیرت کرد! دختر مکری کرد و قول داد دژ را تسلیم کند و از دست سهراب گریخت. سهراب دانست که فریب خورده است و قول داد دژ را با خاک یکسان کند.
گژدهم نامهای نزدیک کیکاووس فرستاد و از زور بازوی سهراب بسیار نوشت و اینکه تنها کسی که میتواند رودرروی این پهلوان ناآشنای تورانی بایستد، رستم دستان است. سپس شبانه از راهی پنهانی گریختند و دژ را خالی کردند.
صبح سپاه توران دژ را خالی یافت و سهراب که دل در بند گردآفرید سپرده بود، بسیار غمگین شد.
کیکاووس چون نامهی گژدهم را دریافت کرد گیو را نزد رستم فرستاد و تأکید کرد که فوراً به اتفاق رستم بازگردد. گیو نزد رستم شتافت و نامهی کیکاووس را بر او خواند. رستم از ظهور چنین پهلوانی در توران شگفتزده شد، اما در رفتن شتاب نکرد. تا سه روز با گیو به عیش و طرب نشست و روز چهارم با سپاهی گران از زابل بیرون رفت.
کیکاووس از این نافرمانی رستم بهشدت خشمگین شد و فرمان داد رستم را بر دار کنند. رستم به خشم آمد و ناسزاگویان کاخ را ترک کرد. پس گودرز نزد شاه ایران رفت، زبان به پند و سرزنش او گشود و فداکاریهای رستم را به یاد او آورد. شاه نیز از رفتار خود پشیمان شد. گیو و پهلوانان سر در پی رستم نهادند و سرانجام در نیمهی راه او را به برگشتن راضی کردند. روز بعد، لشکر عظیم ایرانیان از شهر بیرون رفت و به دژ سپید رسید و در نزدیک آن اردو زد.
رستم در تاریکی شب، مخفیانه، راهیِ اردوی دشمن شد و برای نخستین بار سهراب را نشسته در میان بزمی دید.
در این میان ژندهرزم، دایی سهراب که در هنگام حرکت از سمنگان از طرف مادر سهراب مأمور شده بود در اولین فرصت رستم را به سهراب نشان دهد، درپی کاری از بزم بیرون رفت. رستم که خود را در خطر دید، مشتی حواله ژندهرزم کرد که جان او را گرفت و بازگشت. چون سهراب خبر کشته شدن ژندهرزم را شنید، سوگند خورد که انتقام خون داییاش را از ایرانیان بستاند.
صبح روز بعد سهراب، پهلوان ایرانی (هجیر) را که به اسارت گرفته بود پیش خواند. بر بلندی رفت و از او خواست که پهلوانان سپاه ایران را بدو نشان دهد. هجیر نام و نشان همه را گفت تا به رستم رسید. از بیم آنکه سهراب قصد کشتن رستم کند، چنین نمایاند که رستم در لشکر ایران حضور ندارد. سهراب از نیافتن پدر غمگین شد، بر اسب نشست و پیشِ روی سپاه ایران جولان داد و شاه کاووس را به نبرد تنبهتن فراخواند. کاووس، ترسان و لرزان، کسی را نزد رستم فرستاد و رستم پیش سپاه آمد و سهراب را به نبرد دعوت کرد.
سهراب از نام و نشان او پرسید؛ اما رستم چنین نمایاند که رستم از جنگ با جوانکی چون سهراب ابا دارد. دو پهلوان به سوی هم یورش بردند، ولی بهزودی شمشیرها و نیزههاشان شکست، بدون آنکه یکی بر دیگری چیره شود. سهراب با گرز، ضربهی سختی بر شانهی رستم زد؛ اما این ضربه نیز پایان ماجرا نبود. دو پهلوان چون رودرروی یکدیگر کاری از پیش نبردند و شب فرارسید، باقی نبرد را به روز بعد حواله کردند.
پس دو پهلوان سوی لشکرگاه خویش شتافتند. رستم که از جنگاوری و پهلوانی سهراب در شگفت بود، برادرش، زواره، را پیش خواند و تاکید کرد که اگر فردا کشته شد، سپاه را بازگرداند و تحت هیچ شرطی، به نبرد با سهراب کمر نبندد.
سهراب، شبانگاه، از هومان دربارهی همنبردش پرسید و گفت که گمان میبرد امروز با رستم دستان همرزم بوده است؛ اما هومان که از سوی افراسیاب دستور داشت نگذارد سهراب پدرش را بشناسد، او را از این خیال دور داشت.
صبح فردا هر دو راهی میدان شدند و گوشهای دور از دو سپاه را برگزیدند. سهراب بار دیگر از رستم خواست که نامش را فاش کند. رستم اما زیر بار نرفت. پس هر دو از اسب پیاده شدند و به یکدیگر درآویختند. سهراب ناگاه کمربند رستم را به چنگ آورد، او را بلند کرد و بر زمینش زد. رستم که خود را مقهور سهراب دید خدعهای کرد و گفت که آیین و رسم پهلوانی چنین است که حریف را دو بار بر زمین زنند. سهراب نیز که در دل از کشتن رستم راضی نبود، او را رها کرد و بازگشت.
هومان، سهراب را بدان کار نابخردانهاش سرزنش کرد و دو پهلوان دوباره به نبرد برگشتند. سهراب، رستم را نیرنگساز خطاب کرد و اینبار رستم، پهلوان جوان را بر زمین زد و از بیم آنکه سهراب فرصت فرار بیابد، فوراً پهلوی او را با تیغ شکافت. سهراب، ناباورانه، به رستم خیره ماند و راز دل برملا کرد که آرزویم دیدن پدرم رستم بود و اکنون او تقاص مرا از تو خواهد گرفت.
رستم چون نام خویش شنید، جهان پیش چشمش تیره شد و از او نشانهای خواست. سهراب به مهره رستم اشاره کرد که بر بازو داشت و رستم چون جوشن او را شکافت، فریاد برآورد: «که رستم منم، کِم مماناد نام» و زار و نَزار به لشگرگاه بازگشت. چون ماجرا را شرح داد، غریو و فریاد از هرسو برخاست. رستم چنان پریشان بود که خواست خون خود بریزد، ولی پهلوانان جلوی او را گرفتند. پس او دوباره به بالین پسر بازگشت و گودرز را سوی سراپرده کاووس فرستاد تا از او نوشدارو طلب کند؛ شاید سهراب را از مرگ رهایی دهد.
اما کیکاووس، به این بهانه که زنده ماندن سهراب به ضرر ایران و تاج و تخت کیانی است، از دادن نوشدارو امتناع کرد و بدینوسیله کینهای را که از رستم در دل داشت، تلافی کرد.
گودرز نزد رستم بازگشت و گفت بهتر است او خود نزد کاووس برود. رستم قصد سراپردهی کاووس کرد؛ اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که کسی نزدش آمد و خبر از مرگ سهراب داد.
رستم خاک بر سر کرد و خیمهی خویش را به آتش کشید و همهی بزرگان ایران نیز در سوگ او گریان شدند. سپس به وصیت سهراب عمل کرد و به کیکاووس سفارش کرد که با سپاه توران نجنگد و آنان را آزاد بگذارد تا بازگردند. کیکاووس نیز چنین کرد.
رستم با جسد پسرش به سوی زابل عزیمت کرد. زال و بزرگان سیستان به استقبال او رفتند و ناله و زاریکنان او را به شهر درآوردند.
از آن سوی، تهمینه در غم کشته شدن فرزندش به دست پدر، به سوگی عظیم نشست و چندی بعد خود نیز به نزد پسر رفت.
* با تشکر از سرکار خانم دهکردی
آمدن رستم به نخچیرگاه
آمدن رستم به شهر سمنگان
آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم
زادن سهراب از تهمینه
گزیدن سهراب اسپ را
فرستادن افراسیاب بارمان و هومان را به نزدیک سهراب
رسیدن سهراب به دژ سپید
رزم سهراب با گردآفرید
نامه ی گژدهم به نزدیک کاووس
گرفتن سهراب دژ سپید را
نامه کاووس به رستم و خواندن او را از زابلستان
خشم گرفتن کاووس بر رستم
لشکر کشیدن کاووس با رستم
کشتن رستم ژنده رزم را
پرسیدن سهراب نام سرداران ایران را از هجیر
تاختن سهراب بر لشکر کاووس
رزم رستم با سهراب
بازگشتن رستم و سهراب به لشکرگاه
افکندن سهراب رستم را
کشته شدن سهراب به دست رستم
نوشدارو خواستن رستم از کاووس
زاری کردن رستم بر سهراب
بازگشتن رستم به زابلستان
آگاهی یافتن مادر از کشته شدن سهراب
روزی رستم به قصد شکار به نخجیرگاهی در مرز توران رسید. گوری چند با کمان بیفکند، کباب کرد و همه را خورد. سپس عنان رخش را رها کرد تا بچرد و خود بخسبید. گروهی از سواران ترک به دشت آمدند و پس از آنکه رخش سه سوار را بر خاک هلاک افکند، او را با خود بردند.
رستم چون از خواب برخاست، ردپای رخش را دنبال کرد و به شهر سمنگان رسید. شاه و بزرگان آن دیار به پیشوازش رفتند و او را به کاخ آوردند. شاه قول داد رخش را بیابد و از رستم خواست تا زمان پیدا شدن اسب، مهمان او باشد. شباهنگام دختری زیباروی نزد رستم آمد، خود را تهمینه، دختر شاه سمنگان، خواند و گفت که وصف پهلوان را بسیار شنیده و عاشق او شده است. رستم موبدی خواست و او را به رسم خواستگاری نزد شاه سمنگان فرستاد. شاه نیز شادمان گشت و بدان رضا داد.
چون صبح شد، شاه رستم را مژده داد به یافتن رخش. رستم آمادهی رفتن شد و مهرهای به تهمینه داد که اگر از حاصل آن عشق، دختری به بار آورد آن را بر گیسوی او بندد و اگر پسری آورد، بر بازوبندش.
چون 9 ماه گذشت، تهمینه پسری زاد که سهراب نامش نهاد؛ پسری عجیب که در پنج سالگی راه و رسم نبرد آزمود و چون ده سال گذشت، کسی از پهلوانان هماوردش نبود.
روزی سهراب از تهمینه دربارهی پدرش پرسید و مادر او را از رستم آگاه کرد و نامهای به همراه هدایای پدر نشانش داد و نیز بازوبند رستم را بدو سپرد. سهراب خوشحال شد و با خویش سودا پخت که کیکاووس را از تخت به زیر کشد و پدرش، رستم، را به شاهی ایران رساند و پس آنگاه در رکاب پدر تاج و تخت افراسیاب را نیز بر باد دهد.
روزی نزد شاه سمنگان رفت و گفت قصد دیدار پدر دارد. شاه نیز سپاهی گران در اختیار سهراب نهاد.
افراسیاب را از این ماجرا آگاهی افتاد. پس دو پهلوانش، هومان و بارمان، را با سپاهی گران به نزد سهراب فرستاد، با این امید که سهراب بر رستم چیره شود و سپس او سهراب را از سر راه بردارد. پس فرستادگان و لشکر را با نامهای خطاب به سهراب روانه کرد و همچنین بارها به سپاهیانش گوشزد کرد که نباید بگذارند پدر و پسر یکدیگر را بشناسند.
سهراب به قصد ایران بیرون شد و به دژ سپید، یکی از استحکامات ایرانیا،ن رسید. هَجیر، از پهلوانان ایرانی و نگهبان دژ، به دفاع برخاست. سهراب در حمله اول او را از زین برگرفت و چون خواست سر از تنش جدا کند، هجیر امان خواست. پس سهراب او را دربند کرد.
گردآفرید، دختر گَژدَهَم فرمانده قلعه که خود پهلوانی دلیر بود، به قصد نبرد بیرون شد؛ در حالیکه چهرهاش را پوشانده بود. با سهراب رزمی جانانه کرد، اما تاب نیاورد و فرار کرد. سهراب درپی گردآفرید اسب تاخت و در لحظهای کلاهخود او را از سرش کشید و چون دانست هماوردش زن است حیرت کرد! دختر مکری کرد و قول داد دژ را تسلیم کند و از دست سهراب گریخت. سهراب دانست که فریب خورده است و قول داد دژ را با خاک یکسان کند.
گژدهم نامهای نزدیک کیکاووس فرستاد و از زور بازوی سهراب بسیار نوشت و اینکه تنها کسی که میتواند رودرروی این پهلوان ناآشنای تورانی بایستد، رستم دستان است. سپس شبانه از راهی پنهانی گریختند و دژ را خالی کردند.
صبح سپاه توران دژ را خالی یافت و سهراب که دل در بند گردآفرید سپرده بود، بسیار غمگین شد.
کیکاووس چون نامهی گژدهم را دریافت کرد گیو را نزد رستم فرستاد و تأکید کرد که فوراً به اتفاق رستم بازگردد. گیو نزد رستم شتافت و نامهی کیکاووس را بر او خواند. رستم از ظهور چنین پهلوانی در توران شگفتزده شد، اما در رفتن شتاب نکرد. تا سه روز با گیو به عیش و طرب نشست و روز چهارم با سپاهی گران از زابل بیرون رفت.
کیکاووس از این نافرمانی رستم بهشدت خشمگین شد و فرمان داد رستم را بر دار کنند. رستم به خشم آمد و ناسزاگویان کاخ را ترک کرد. پس گودرز نزد شاه ایران رفت، زبان به پند و سرزنش او گشود و فداکاریهای رستم را به یاد او آورد. شاه نیز از رفتار خود پشیمان شد. گیو و پهلوانان سر در پی رستم نهادند و سرانجام در نیمهی راه او را به برگشتن راضی کردند. روز بعد، لشکر عظیم ایرانیان از شهر بیرون رفت و به دژ سپید رسید و در نزدیک آن اردو زد.
رستم در تاریکی شب، مخفیانه، راهیِ اردوی دشمن شد و برای نخستین بار سهراب را نشسته در میان بزمی دید.
در این میان ژندهرزم، دایی سهراب که در هنگام حرکت از سمنگان از طرف مادر سهراب مأمور شده بود در اولین فرصت رستم را به سهراب نشان دهد، درپی کاری از بزم بیرون رفت. رستم که خود را در خطر دید، مشتی حواله ژندهرزم کرد که جان او را گرفت و بازگشت. چون سهراب خبر کشته شدن ژندهرزم را شنید، سوگند خورد که انتقام خون داییاش را از ایرانیان بستاند.
صبح روز بعد سهراب، پهلوان ایرانی (هجیر) را که به اسارت گرفته بود پیش خواند. بر بلندی رفت و از او خواست که پهلوانان سپاه ایران را بدو نشان دهد. هجیر نام و نشان همه را گفت تا به رستم رسید. از بیم آنکه سهراب قصد کشتن رستم کند، چنین نمایاند که رستم در لشکر ایران حضور ندارد. سهراب از نیافتن پدر غمگین شد، بر اسب نشست و پیشِ روی سپاه ایران جولان داد و شاه کاووس را به نبرد تنبهتن فراخواند. کاووس، ترسان و لرزان، کسی را نزد رستم فرستاد و رستم پیش سپاه آمد و سهراب را به نبرد دعوت کرد.
سهراب از نام و نشان او پرسید؛ اما رستم چنین نمایاند که رستم از جنگ با جوانکی چون سهراب ابا دارد. دو پهلوان به سوی هم یورش بردند، ولی بهزودی شمشیرها و نیزههاشان شکست، بدون آنکه یکی بر دیگری چیره شود. سهراب با گرز، ضربهی سختی بر شانهی رستم زد؛ اما این ضربه نیز پایان ماجرا نبود. دو پهلوان چون رودرروی یکدیگر کاری از پیش نبردند و شب فرارسید، باقی نبرد را به روز بعد حواله کردند.
پس دو پهلوان سوی لشکرگاه خویش شتافتند. رستم که از جنگاوری و پهلوانی سهراب در شگفت بود، برادرش، زواره، را پیش خواند و تاکید کرد که اگر فردا کشته شد، سپاه را بازگرداند و تحت هیچ شرطی، به نبرد با سهراب کمر نبندد.
سهراب، شبانگاه، از هومان دربارهی همنبردش پرسید و گفت که گمان میبرد امروز با رستم دستان همرزم بوده است؛ اما هومان که از سوی افراسیاب دستور داشت نگذارد سهراب پدرش را بشناسد، او را از این خیال دور داشت.
صبح فردا هر دو راهی میدان شدند و گوشهای دور از دو سپاه را برگزیدند. سهراب بار دیگر از رستم خواست که نامش را فاش کند. رستم اما زیر بار نرفت. پس هر دو از اسب پیاده شدند و به یکدیگر درآویختند. سهراب ناگاه کمربند رستم را به چنگ آورد، او را بلند کرد و بر زمینش زد. رستم که خود را مقهور سهراب دید خدعهای کرد و گفت که آیین و رسم پهلوانی چنین است که حریف را دو بار بر زمین زنند. سهراب نیز که در دل از کشتن رستم راضی نبود، او را رها کرد و بازگشت.
هومان، سهراب را بدان کار نابخردانهاش سرزنش کرد و دو پهلوان دوباره به نبرد برگشتند. سهراب، رستم را نیرنگساز خطاب کرد و اینبار رستم، پهلوان جوان را بر زمین زد و از بیم آنکه سهراب فرصت فرار بیابد، فوراً پهلوی او را با تیغ شکافت. سهراب، ناباورانه، به رستم خیره ماند و راز دل برملا کرد که آرزویم دیدن پدرم رستم بود و اکنون او تقاص مرا از تو خواهد گرفت.
رستم چون نام خویش شنید، جهان پیش چشمش تیره شد و از او نشانهای خواست. سهراب به مهره رستم اشاره کرد که بر بازو داشت و رستم چون جوشن او را شکافت، فریاد برآورد: «که رستم منم، کِم مماناد نام» و زار و نَزار به لشگرگاه بازگشت. چون ماجرا را شرح داد، غریو و فریاد از هرسو برخاست. رستم چنان پریشان بود که خواست خون خود بریزد، ولی پهلوانان جلوی او را گرفتند. پس او دوباره به بالین پسر بازگشت و گودرز را سوی سراپرده کاووس فرستاد تا از او نوشدارو طلب کند؛ شاید سهراب را از مرگ رهایی دهد.
اما کیکاووس، به این بهانه که زنده ماندن سهراب به ضرر ایران و تاج و تخت کیانی است، از دادن نوشدارو امتناع کرد و بدینوسیله کینهای را که از رستم در دل داشت، تلافی کرد.
گودرز نزد رستم بازگشت و گفت بهتر است او خود نزد کاووس برود. رستم قصد سراپردهی کاووس کرد؛ اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که کسی نزدش آمد و خبر از مرگ سهراب داد.
رستم خاک بر سر کرد و خیمهی خویش را به آتش کشید و همهی بزرگان ایران نیز در سوگ او گریان شدند. سپس به وصیت سهراب عمل کرد و به کیکاووس سفارش کرد که با سپاه توران نجنگد و آنان را آزاد بگذارد تا بازگردند. کیکاووس نیز چنین کرد.
رستم با جسد پسرش به سوی زابل عزیمت کرد. زال و بزرگان سیستان به استقبال او رفتند و ناله و زاریکنان او را به شهر درآوردند.
از آن سوی، تهمینه در غم کشته شدن فرزندش به دست پدر، به سوگی عظیم نشست و چندی بعد خود نیز به نزد پسر رفت.
* با تشکر از سرکار خانم دهکردی
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان