در زمانهای دور دو دختر نوجوان با مادر خود در کلبهای نزدیک جنگل زندگی میکردند. آنها پدر نداشتند. دختر بزرگتر در همهی کارها به مادرش کمک می کرد، اما دختر کوچک درست برعکس او بود....
از ایرانصدا بشنوید
... دختر کوچک صبحها دیر بیدار میشد و کمکی نمیکرد. او مدام غر میزد و تنبلی میکرد. مادر از او ناراحت میشد، اما فایدهای نداشت.
در یکی از روزهای بهار که دختر بزرگتر برای آوردن آب به کنار چاه رفته بود، سطل از دستش رها شد و داخل چاه افتاد. او باید فکری میکرد؛ پس به داخل چاه رفت، اما سطل را پیدا نکرد. باید هرطور که شده بود، آن را پیدا میکرد. پس به راه افتاد و به تنوری رسید که چند نان در آن درحال پختن بود. صدایی به او گفت که نانهای پخته را بردارد. وقتی نانها را برداشت، تنور ناپدید شد و راهی پیش پایش باز شد....
در یکی از روزهای بهار که دختر بزرگتر برای آوردن آب به کنار چاه رفته بود، سطل از دستش رها شد و داخل چاه افتاد. او باید فکری میکرد؛ پس به داخل چاه رفت، اما سطل را پیدا نکرد. باید هرطور که شده بود، آن را پیدا میکرد. پس به راه افتاد و به تنوری رسید که چند نان در آن درحال پختن بود. صدایی به او گفت که نانهای پخته را بردارد. وقتی نانها را برداشت، تنور ناپدید شد و راهی پیش پایش باز شد....
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
آسیب ها
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان