- 11864
- 1000
- 1000
- 1000
یک تکه نان خشک
مرد فقیری در روستایی زندگی میکرد. او تکه زمینی داشت که در آن کشاورزی میکرد، اما هرچه کار میکرد، بازهم فقیر بود.
از ایرانصدا بشنوید
او پسری به نام «جان» داشت که غذای دلخواهش گوشت بود؛ ولی آنها ماهی یکبار گوشت میخوردند و گاهی این مقدار کمتر هم میشد.
روزی جان به پدرش گفت: از آخرین باری که گوشت خوردیم، یک ماه گذشته است. پدر گفت: پول ندارم و این ماه نمیتوانم برایت گوشت بخرم.
پسر که واقعا از این شرایط خسته شده بود، گفت: من از اینجا میروم تا پولدار شوم. پدر هرچه نصیحتش کرد، فایدهای نداشت. جان وسایلش را برداشت و راهی سفر شد.
بعداز چند ساعت به روستایی رسید که در آنجا جشنی برپا بود. کمی آنجا ماند و دوباره به راه افتاد. او بسیار گرسنه بود.
جان در مسیرش به خانه ای رسید....
*** شنونده گرامی، پیشاپیش از کیفیت پایین و اشکالات جزئی برخی از بخشهای نمایش پوزش میطلبیم.
روزی جان به پدرش گفت: از آخرین باری که گوشت خوردیم، یک ماه گذشته است. پدر گفت: پول ندارم و این ماه نمیتوانم برایت گوشت بخرم.
پسر که واقعا از این شرایط خسته شده بود، گفت: من از اینجا میروم تا پولدار شوم. پدر هرچه نصیحتش کرد، فایدهای نداشت. جان وسایلش را برداشت و راهی سفر شد.
بعداز چند ساعت به روستایی رسید که در آنجا جشنی برپا بود. کمی آنجا ماند و دوباره به راه افتاد. او بسیار گرسنه بود.
جان در مسیرش به خانه ای رسید....
*** شنونده گرامی، پیشاپیش از کیفیت پایین و اشکالات جزئی برخی از بخشهای نمایش پوزش میطلبیم.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
آسیب ها
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان