- 16937
- 1000
- 1000
- 1000
اشتباه نکردی پدر
ماجرا از زبان پسری به نام تیرکش روایت می شود که در کودکی مادر خود را از دست می دهد و پدرش همسر دیگری اختیار می کند. تیرکش مجبور میشود که سال ها با نامادری اش زندگی کند.
از ایرانصدا بشنوید
«مادر که رفت انگار همه چیز سرد و بی روح شد و نامادری ام با من نامهربان بود، اما من هنوز منتظر بودم تا مادر برگردد. دوستانم مدام سربهسر من می گذاشتند و به خاطر وجود او مرا مسخره می کردند. یک روز باخبر شدم که من را در مدرسه ثبتنام کرده اند و باید بهزودی در کلاس درس آماده شوم. با خودم فکر کردم که اگر به مدرسه بروم، معنای حرفهای نامادری ام را بهتر می فهمم. در مدرسه تنها آقای معلم با من مهربان بود.
خیلی زود نامادریام پسر کوچکی به دنیا آورد، اما مشکل تازه ای شروع شد. توجه او به من کمتر و کمتر می شد تا اینکه یک روز ماجرا را با پدر در میان گذاشتم. او تا آن روز حرف من را باور نمی کرد، اما از آن روز به بعد بیشتر مراقب من بود.
سال ها می گذشتند و من در تابستان مجبور بودم که در مزرعه کار کنم. در آنجا هم مشکلاتی داشتم که گاهی انگار از زندگی سیر می شدم.
یک روز بابا ماجرای کودکیاش و سختی هایی را که تحمل کرده بود، برای من تعریف کرد. آن وقت بود که فهمیدم وضع من خیلی بهتر از باباست. پس کمی دلگرم شدم و ادامه دادم. روزها ازپی هم گذشتند و من برای ادامه ی تحصیل به عشقآباد رفتم. در آنجا درس می خواندم و گاهی برای دیدار خانواده و خصوصا پدرم به شهرمان بازمیگشتم؛ تا اینکه یک روز نامادری برایم نامه نوشت که پدرت حال خوشی ندارد و تو باید خیلی زود به دیدنش بیایی ...».
****
از شما مخاطبین به علت کیفیت پایین پوزش می خواهیم.
خیلی زود نامادریام پسر کوچکی به دنیا آورد، اما مشکل تازه ای شروع شد. توجه او به من کمتر و کمتر می شد تا اینکه یک روز ماجرا را با پدر در میان گذاشتم. او تا آن روز حرف من را باور نمی کرد، اما از آن روز به بعد بیشتر مراقب من بود.
سال ها می گذشتند و من در تابستان مجبور بودم که در مزرعه کار کنم. در آنجا هم مشکلاتی داشتم که گاهی انگار از زندگی سیر می شدم.
یک روز بابا ماجرای کودکیاش و سختی هایی را که تحمل کرده بود، برای من تعریف کرد. آن وقت بود که فهمیدم وضع من خیلی بهتر از باباست. پس کمی دلگرم شدم و ادامه دادم. روزها ازپی هم گذشتند و من برای ادامه ی تحصیل به عشقآباد رفتم. در آنجا درس می خواندم و گاهی برای دیدار خانواده و خصوصا پدرم به شهرمان بازمیگشتم؛ تا اینکه یک روز نامادری برایم نامه نوشت که پدرت حال خوشی ندارد و تو باید خیلی زود به دیدنش بیایی ...».
****
از شما مخاطبین به علت کیفیت پایین پوزش می خواهیم.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان