- 26501
- 1000
- 1000
- 1000
کوه جواهر / نِکبَت
در داستان کوه جواهر می شنویم که :
در روزگاران قدیم پسر جوانی به نام داور بود که با مادرش زندگی می کرد. روزی داور تصمیم گرفت برای پیدا کردن کاری مناسب، به شهر برود.
در روزگاران قدیم پسر جوانی به نام داور بود که با مادرش زندگی می کرد. روزی داور تصمیم گرفت برای پیدا کردن کاری مناسب، به شهر برود.
از ایرانصدا بشنوید
فصل اول / کوه جواهر : او به خانه ی مرد ثروتمندی رفت و درخواست کار کرد. مرد گفت من از همین حالا تو را به خدمت می گیرم. دو روز گذشت، اما هیچ کاری نبود تا داور انجام دهد. روز سوم مرد به داور گفت که برو گاوی بخر، آن را بکش و پوستش را جدا کن و گوشتش را در چهار کیسه بریز و به همراه دو شتر به اینجا بیاور. داور چنین کرد و ارباب روی یک از شترها سوار شد. آنها به نزدیک کوهی رسیدند. مرد به داور گفت که گوشتها را روی زمین پهن کن و بعد داور را در پوست گاو پیچید و با طناب او را بست. در یک چشم بر هم زدن دو مرغ شکاری آمدند و او را به خود به بالای کوه بردند. داور که متعجب بود، ارباب را صدا زد و ارباب به او گفت حالا سنگهای قیمتی را از بالای کوه، برایش به پایین بیندازد. داور چنین کرد و مرد بعد از اینکه سنگها را در کیسهها ریخت، به را ه افتاد و رفت. هرچه داور فریاد زد و کمک خواست مرد اعتنایی نکرد. مرد رو به داور کرد و گفت: عاقبت تو نیز مانند همان آدمهایی می شود که حالا استخوانهایشان را بالای کوه میبینی....
**عنوان مرجع این داستان فیلم کوه جواهر می باشد که کتابی از این فیلم نیز به چاپ رسیده است.
فصل دوم / نکبَت : مردی فقیر در شهری زندگی می کرد. او به نان شبش هم محتاج بود، اما برادر ثروتمندی داشت که از داشتن فرزند محروم بود. روزی به دیدار او آمد و گفت اگر برای من دعا کنی که خداوند به من پسری ببخشد، من نیز تو را از هر مالی در دنیا بینیاز می کنم. مرد دعا کرد و بعد از مدتی خدا به برادرش پسری عطا کرد، اما برادر این موضوع را از یاد برد و به برادرش اعتنایی نکرد. مرد که از این اتفاق بسیار ناراحت بود، روزی در کنار اجاق خانهاش موجوداتی کوچک را دید که در رفت و آمدند. پس به سراغ آنها رفت....
**عنوان مرجع این داستان فیلم کوه جواهر می باشد که کتابی از این فیلم نیز به چاپ رسیده است.
فصل دوم / نکبَت : مردی فقیر در شهری زندگی می کرد. او به نان شبش هم محتاج بود، اما برادر ثروتمندی داشت که از داشتن فرزند محروم بود. روزی به دیدار او آمد و گفت اگر برای من دعا کنی که خداوند به من پسری ببخشد، من نیز تو را از هر مالی در دنیا بینیاز می کنم. مرد دعا کرد و بعد از مدتی خدا به برادرش پسری عطا کرد، اما برادر این موضوع را از یاد برد و به برادرش اعتنایی نکرد. مرد که از این اتفاق بسیار ناراحت بود، روزی در کنار اجاق خانهاش موجوداتی کوچک را دید که در رفت و آمدند. پس به سراغ آنها رفت....
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
آسیب ها
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان