- 7140
- 1000
- 1000
- 1000
من و عباس بابایی
خاطرات حسن دوشن از شهید عباس بابایی.
از ایرانصدا بشنوید
دوستی و آشنایی «حسن دوشن» و «شهید عباس بابایی» به قبل از انقلاب برمیگردد. عمر این دوستی تا پایان عمر عباس بابایی بوده است. آقای حسن دوشن 96 خاطره از شهید بابایی را تعریف کرده و نویسندهٔ این کتاب، یعنی علی اکبری مزدآبادی، آنها در کتاب من و عباس بابایی جمعآوری کردهاست.
بخشی از کتاب من و عباس بابایی:
«من، حسن دوشن، فرزند اسماعیل، متولد 1331 هستم. اصل فامیلی ما «جهاندیده» است. براثر اختلافات پدرم با برادرش او نام خانوادگی خود را عوض میکند و «دوشن» میگذارد که در آذری به معنی «افتاده» است. ازطرفی نام دوشن برگرفته از روستای آبا و اجدادی ما، ندوشن، است. پدربزرگهای ما اهل آنجا بودند و یزدی بهحساب میآمدند؛ اما من بچهی قائمشهرم. آنجا به دنیا آمدم. ما هشت تا بچه هستیم؛ پنج تا پسر، سه تا دختر. از این پنج پسر، اوراقشان فقط من درآمدم؛ بقیه همه ماشاءالله مهندس و دکتر شدند. من بچهی وسطیام. بین پسرها وسطیام؛ دو تا پسر از من بزرگتر هستند، دو تا پسر کوچکتر. در دخترها هم یک خواهر کوچکتر دارم، دو خواهر بزرگتر. دراصل من فرزند پنجم خانواده هستم.
مادرم بچهی زنجان و بزرگشدهی آنجا بود. خیلی اهل خدا و پیغمبر بود. امکان نداشت قرآنش قطع شود. امکان نداشت در ماه رمضان ختم قرآن نکند. او یکییکدانه بود. پدرش هم از آن پولدارها؛ اما طوری که مادرم تعریف میکرد اموالش را خوردند. پدر من هم یکی از آنها که خورد. فقط دو تا مغازهٔ لالهزارش را بابای ما یکشبه توی قمار باخت، خدا بیامرزدش، بعد توبه کرد و عابد و زاهد شد. واقعاً مرد شریفی شده بود. مسجد راه میانداخت و از این کارها میکرد.
بهاقتضای شغل پدرم که کارمند راهآهن بود، ما به ساری رفتیم و همانجا ماندگار شدیم. نمیتوانم بگویم یزدی نیستیم، ولی وقتی پنجاه سال در شمال زندگی کنی، دیگر شمالی بهحساب میآیی.»
بخشی از کتاب من و عباس بابایی:
«من، حسن دوشن، فرزند اسماعیل، متولد 1331 هستم. اصل فامیلی ما «جهاندیده» است. براثر اختلافات پدرم با برادرش او نام خانوادگی خود را عوض میکند و «دوشن» میگذارد که در آذری به معنی «افتاده» است. ازطرفی نام دوشن برگرفته از روستای آبا و اجدادی ما، ندوشن، است. پدربزرگهای ما اهل آنجا بودند و یزدی بهحساب میآمدند؛ اما من بچهی قائمشهرم. آنجا به دنیا آمدم. ما هشت تا بچه هستیم؛ پنج تا پسر، سه تا دختر. از این پنج پسر، اوراقشان فقط من درآمدم؛ بقیه همه ماشاءالله مهندس و دکتر شدند. من بچهی وسطیام. بین پسرها وسطیام؛ دو تا پسر از من بزرگتر هستند، دو تا پسر کوچکتر. در دخترها هم یک خواهر کوچکتر دارم، دو خواهر بزرگتر. دراصل من فرزند پنجم خانواده هستم.
مادرم بچهی زنجان و بزرگشدهی آنجا بود. خیلی اهل خدا و پیغمبر بود. امکان نداشت قرآنش قطع شود. امکان نداشت در ماه رمضان ختم قرآن نکند. او یکییکدانه بود. پدرش هم از آن پولدارها؛ اما طوری که مادرم تعریف میکرد اموالش را خوردند. پدر من هم یکی از آنها که خورد. فقط دو تا مغازهٔ لالهزارش را بابای ما یکشبه توی قمار باخت، خدا بیامرزدش، بعد توبه کرد و عابد و زاهد شد. واقعاً مرد شریفی شده بود. مسجد راه میانداخت و از این کارها میکرد.
بهاقتضای شغل پدرم که کارمند راهآهن بود، ما به ساری رفتیم و همانجا ماندگار شدیم. نمیتوانم بگویم یزدی نیستیم، ولی وقتی پنجاه سال در شمال زندگی کنی، دیگر شمالی بهحساب میآیی.»
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
تصاویر
از همین نویسنده
-
-
حاج قاسم (جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی) \
-
نظری ثبت نشده است