- 25692
- 1000
- 1000
- 1000
درنگ - جلد سوم
داستانهای مجموعه نمایشی «درنگ» برگرفته از حکایتهای ادبیات کهن فارسی نظیر «جوامع الحکایات» و «گلستان سعدی» است.
از ایرانصدا بشنوید
«فرق جابر و جلیل»: وزیر و ملک درحال گفتوگو و لذت بردن در دشتی سرسبز هستند. در این حال ملک متوجه مردی میشود که وزیر او را میراند. وزیر میگوید: او یکی از چاکران درگاه ملک است که بر قاطری لنگ همواره آنها را تعقیب میکند و خواستار دیدار ملک است. ملک او را میپذیرد. او جملههایی در مدح و ثنای امیر میگوید و وقتی امیر او را مرخص میکند، وی از امیر طلب سکهای میکند. امیر به او سکهای میدهد و وی میرود. در این حال جوانی که برای شستن دستانش در کنار جوی آب آمده بود، سلامی به امیر و وزیرش میکند. امیر ناراحت میشود که چرا آن جوان امیر را نشناخته و تعظیم و تکریمی نکرده است. وزیر پیش میرود و از جوان علت را جویا میشود. جوان میگوید به امیر بگو توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو داشته باشد. من دست بر زانوی خود دارم و چشم امید به رحمت خداوند.
«شاگرد و معلم»: «استاد نعیم» به «حبیب» میگوید: تو با من پنجه در پنجه میشوی؟ در این حال «شعبان» یکی از شاگردان زیر لب چیزی میگوید و استاد نعیم و حبیب میشنوند. حبیب عصبانی میشود و میگوید که شاگردان دیگر مدام پشت سر آنها میگویند که استاد نعیم، مهر تنها بر یکی از شاگردان (یعنی حبیب) دارد و هر فنی را که در کشتی بلد است، فقط به او میآموزد و میخواهد او را جانشین خود کند. بنابراین او تصمیم میگیرد از استادش جدا شود تا از این رنج خلاص گردد. استاد با او مخالفت میکند، ولی حبیب نمیپذیرد و میرود. حبیب به نزد امیر میرود و از او میخواهد تا در میدان شهر زورآزمایی به پا کنند تا او با استاد پنجه در پنجه اندازد و اگر فاتح شود، کمربند پهلوانی شهر را به او دهند. امیر میپذیرد.
در میدان نبرد استاد نعیم حبیب را بر زمین میکوبد. او اعتراض میکند که چرا این فن را به من نیاموخته بودی؟ استاد میگوید: من سیصد و نود و نه فن به تو آموختم جز این یکی؛ که حکما گفتهاند: دوست را چنان قدرت مده که اگر دشمن گردد، بر تو غالب شود.
و دیگر حکایتهای پندآموز و حکمتآموز که شنیدنی است ...
«شاگرد و معلم»: «استاد نعیم» به «حبیب» میگوید: تو با من پنجه در پنجه میشوی؟ در این حال «شعبان» یکی از شاگردان زیر لب چیزی میگوید و استاد نعیم و حبیب میشنوند. حبیب عصبانی میشود و میگوید که شاگردان دیگر مدام پشت سر آنها میگویند که استاد نعیم، مهر تنها بر یکی از شاگردان (یعنی حبیب) دارد و هر فنی را که در کشتی بلد است، فقط به او میآموزد و میخواهد او را جانشین خود کند. بنابراین او تصمیم میگیرد از استادش جدا شود تا از این رنج خلاص گردد. استاد با او مخالفت میکند، ولی حبیب نمیپذیرد و میرود. حبیب به نزد امیر میرود و از او میخواهد تا در میدان شهر زورآزمایی به پا کنند تا او با استاد پنجه در پنجه اندازد و اگر فاتح شود، کمربند پهلوانی شهر را به او دهند. امیر میپذیرد.
در میدان نبرد استاد نعیم حبیب را بر زمین میکوبد. او اعتراض میکند که چرا این فن را به من نیاموخته بودی؟ استاد میگوید: من سیصد و نود و نه فن به تو آموختم جز این یکی؛ که حکما گفتهاند: دوست را چنان قدرت مده که اگر دشمن گردد، بر تو غالب شود.
و دیگر حکایتهای پندآموز و حکمتآموز که شنیدنی است ...
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان