- 18840
- 1000
- 1000
- 1000
حضرت یوسف (علیه السلام)
یوسف (ع) و بنیامین از پسران یعقوب (ع) بودند که مادرشان را در کودکی از دست دادند و به همین سبب پدرشان توجه بیشتری به آنها میکرد. این امر حسادت برادران را برانگیخت و موجب شد تا آنها یوسف (ع) را در چاهی انداختند....
از ایرانصدا بشنوید
... آنها به دروغ گفتند او را گرگ دریده است؛ اما یعقوب این سخن را نپذیرفت و صبر پیشه کرد تا مگر خبری از یوسف به او برسد. این انتظار سالها طول کشید و یوسف در این مدت با راهیابی به دربار عزیز مصر، شکوه بسیاری یافت.
یوسف به سن جوانی رسید و چون بسیار زیبارو بود، زلیخا دلباختهی او شد، اما یوسف از او دوری کرد و این امر موجب شد تا زلیخا او را زندانی کند.
سالها به همین منوال گذشت؛ تا اینکه روزی دو نفر از اطرافیان پادشاه را به زندان آوردند. آن دو شبی خوابی دیدند و تعبیر آن را از یوسف جویا شدند. یوسف با توجه به علم الهی که داشت، خوابهای آنان را به درستی تعبیر کرد. یکی از آنها همانطور که یوسف گفته بود، از زندان آزاد شد و دوباره به خدمت پادشاه درآمد.
روزی پادشاه خوابی دید که همه از تعبیر آن عاجر شدند. او یوسف را به آنها معرفی کرد و یوسف با شنیدن خواب پادشاه آن را بهدرستی تعبیر کرد. یوسف پیشبینی کرد در مصر هفت سال فراوانی رخ می دهد و بعد از آن هفت سال خشکسالی مصر و شهرهای اطراف را فرامی گیرد. آنها تصمیم گرفتند با درایت یوسف، مقدار بسیاری گندم ذخیره کنند. بعد از فروانی، قحطی همهگیر شد و حتی به کنعان نیز رسید.
برادران یوسف تصمیم گرفتند برای گرفتن گندم به مصر بروند. آنها با یوسف دیدار کردند و گندم گرفتند و یوسف به آنها گفت اگر بار دیگر برای دریافت گندم آمدند، باید یازدهمین برادرشان را نیز به همراه بیاورند. بار دیگر برادران به همراه بنیامین راهی مصر شدند. یوسف با دیدن بنیامین خود را به او معرفی کرد و پیمانهای زرین را در بارِ گندم بنیامین گذاشت تا به این بهانه او را نزد خود نگه دارد. کاروان آمادهی حرکت به سوی کنعان بود که منادی ندا داد: «بارها بگشایید که شما سارق هستید.»...
*شنوندگان گرامی، به سبب دسترسی نداشتن به قسمت دو از این کتاب شنیدنی، از شما دعوت میکنیم تا خلاصه ای از آن را در ابتدای فصل دوم بشنوید.
یوسف به سن جوانی رسید و چون بسیار زیبارو بود، زلیخا دلباختهی او شد، اما یوسف از او دوری کرد و این امر موجب شد تا زلیخا او را زندانی کند.
سالها به همین منوال گذشت؛ تا اینکه روزی دو نفر از اطرافیان پادشاه را به زندان آوردند. آن دو شبی خوابی دیدند و تعبیر آن را از یوسف جویا شدند. یوسف با توجه به علم الهی که داشت، خوابهای آنان را به درستی تعبیر کرد. یکی از آنها همانطور که یوسف گفته بود، از زندان آزاد شد و دوباره به خدمت پادشاه درآمد.
روزی پادشاه خوابی دید که همه از تعبیر آن عاجر شدند. او یوسف را به آنها معرفی کرد و یوسف با شنیدن خواب پادشاه آن را بهدرستی تعبیر کرد. یوسف پیشبینی کرد در مصر هفت سال فراوانی رخ می دهد و بعد از آن هفت سال خشکسالی مصر و شهرهای اطراف را فرامی گیرد. آنها تصمیم گرفتند با درایت یوسف، مقدار بسیاری گندم ذخیره کنند. بعد از فروانی، قحطی همهگیر شد و حتی به کنعان نیز رسید.
برادران یوسف تصمیم گرفتند برای گرفتن گندم به مصر بروند. آنها با یوسف دیدار کردند و گندم گرفتند و یوسف به آنها گفت اگر بار دیگر برای دریافت گندم آمدند، باید یازدهمین برادرشان را نیز به همراه بیاورند. بار دیگر برادران به همراه بنیامین راهی مصر شدند. یوسف با دیدن بنیامین خود را به او معرفی کرد و پیمانهای زرین را در بارِ گندم بنیامین گذاشت تا به این بهانه او را نزد خود نگه دارد. کاروان آمادهی حرکت به سوی کنعان بود که منادی ندا داد: «بارها بگشایید که شما سارق هستید.»...
*شنوندگان گرامی، به سبب دسترسی نداشتن به قسمت دو از این کتاب شنیدنی، از شما دعوت میکنیم تا خلاصه ای از آن را در ابتدای فصل دوم بشنوید.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان