- 2119
- 1000
- 1000
- 1000
شهید عبدالمجید آلمحمدی
گوشهای از ناگفتههای خواهر شهید:
همه میگفتند هوشت عالی بوده و تیزبینیات فوقالعاده. یاد حرفهای همرزمانت که میافتم، دلم برایت بیشتر تنگ میشود، حالم بد میشود؛ بیتاب می شوم. راستی آنجا چه دیدی که بالاترین هدفت شد جنگ و جبهه و دفاع؟!
همه میگفتند هوشت عالی بوده و تیزبینیات فوقالعاده. یاد حرفهای همرزمانت که میافتم، دلم برایت بیشتر تنگ میشود، حالم بد میشود؛ بیتاب می شوم. راستی آنجا چه دیدی که بالاترین هدفت شد جنگ و جبهه و دفاع؟!
از ایرانصدا بشنوید
دلم برایت بیتابی میکند، اما پر از غرورم از اینهمه افتخاری که آفریدی. یاد حماسهسازیهایت خنده بر لبانم مینشاند. دومین روز از شهریورماه سال 1341 در روستای «سبزآباد» از توابع «مسجدسلیمان» چشمهای کوچک و مهربانت را به روی دنیا گشودی. دو ماه پس از تولّدت به مسجدسلیمان نقلمکان کردید. خانوادهات پر جمعیت بود و تو در میان پنج برادر و چهار خواهر بزرگ میشدی و من غرق در لذت بزرگ شدن تو در نظارهکردنت غوطه میخوردم. دوران دبستان را در مدرسهی اتحاد به پایان رساندی. اندامی ورزیده و کشیده داشتی و با گذشت و فداکاریات زندگی را طوری دیگر میخواستی. درس میخواندی و در حین درس خواندن بنایی میکردی. برایت تابستان و زمستان مهم نبود؛ مهم این بود که کار کنی و کمکخرج خانوادهات باشی تا پدرت به تنهایی بار مسئولیت زندگی را به دوش نکشد. انقلاب برایت جلوهای خاص داشت. با شور و شعفی غیرقابل وصف شعار مینوشتی و در راهپیماییها شرکت میکردی. دیپلم را که در رشتهی «راه و ساختمان» از هنرستان شهید «واقفی» گرفتی، در هجدهمین روز از آذرماه 1361 به دیار حماسهها شتافتی. «فکه» تو را برگزید تا در «لشکر 16 زرهی قزوین» گردان «سوارهنظام»، دیدهبان شوی. به خاطر شجاعت و صداقت، ارتش بارها به تو پیشنهاد داد تا در کادر رسمیاش قرار گیری اما تو جوابت هر بار همین بود: «من خط مقدم را بر عقب خط ترجیح میدهم و دوست دارم همینجا به شهادت برسم.»
باهوش بودی و این را همه همرزمانت میدانستند. بعدها برایمان تعریف کردند که دقیقاً محل اصابت خمپاره دشمن را مشخص میکردی؛ صبح روز 24 شهریورماه 1363 بود و تو «عبدالمجید» 22 سالهی من طی یک مأموریت دیدبانی و تجسس موقع صبحانه خوردن توسط عراقیها محاصره شدی. چارهای به جز مبارزهی تن به تن نداشتی چرا که غافلگیر شده بودی. تا آخرین نفس جنگیدی و مقاومت کردی تا آنجا که حریف عراقی نتوانست به تنهایی با تو بجنگد و به ناچار دیگر دوستانش را صدا زد و با فرو کردن سر نیزهای زهرآلود در پهلویت تو را به فیض شهادت رساند.
باهوش بودی و این را همه همرزمانت میدانستند. بعدها برایمان تعریف کردند که دقیقاً محل اصابت خمپاره دشمن را مشخص میکردی؛ صبح روز 24 شهریورماه 1363 بود و تو «عبدالمجید» 22 سالهی من طی یک مأموریت دیدبانی و تجسس موقع صبحانه خوردن توسط عراقیها محاصره شدی. چارهای به جز مبارزهی تن به تن نداشتی چرا که غافلگیر شده بودی. تا آخرین نفس جنگیدی و مقاومت کردی تا آنجا که حریف عراقی نتوانست به تنهایی با تو بجنگد و به ناچار دیگر دوستانش را صدا زد و با فرو کردن سر نیزهای زهرآلود در پهلویت تو را به فیض شهادت رساند.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
نظری ثبت نشده است