احمد، پسر سلطان کشور شام بود. او از شهر خود بیرون آمده بود و ناراحت و غمگین در گوشه ای نشسته بود.
از ایرانصدا بشنوید
در زمان های قدیم سلطانی زندگی می کرد که نامش حاتم طایی بود. یک روز که حاتم داشت از شکار بر می گشت جوانی را دید که در گوشه ای نشسته و آه و زاری می کند. اسم او احمد بود. سلطان از پسر پرسید که چرا غمگین و ناراحت است؟
احمد که پسر سلطان کشور شام بود گفت: من عاشق دختر یک بازرگان شده ام و برای خواستگاری از دختر رفته ام اما هزاران نفر دیگر برای خواستگاری آنجا بودند. چون دختر سوال هایی از خواستگارانش می پرسید که کسی جواب آنها را بلد نبود.
حاتم خندید و گفت: بلند شو جوان می خواهم به تو کمک کنم ...
احمد که پسر سلطان کشور شام بود گفت: من عاشق دختر یک بازرگان شده ام و برای خواستگاری از دختر رفته ام اما هزاران نفر دیگر برای خواستگاری آنجا بودند. چون دختر سوال هایی از خواستگارانش می پرسید که کسی جواب آنها را بلد نبود.
حاتم خندید و گفت: بلند شو جوان می خواهم به تو کمک کنم ...
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان