- 19542
- 1000
- 1000
- 1000
دماغ
دماغ یکی از داستانهای کوتاه نیکلای گوگول است که در سال 1836 نوشته شد.
از ایرانصدا بشنوید
روز بیست و پنچم مارس در شهر پتربورگ اتفاق فوق العاده غریبی به وقوع پیوست. در این روز ایوان یا کوولویچ سلمانی وقتی داشت نان را با چاقو برای صبحانه تکه میکرد وسط آن چیز کلفتی پیدا کرد. از وحشت یکه خورد. چشمهایش را مالید و دوباره لمسش کرد. بله دماغ بود، بیهیچ شکی. مهمتر اینکه، دماغ به نظرش آشنا میآمد. صورتش از ترس و وحشت پر شد. اما ترس او قابل قیاس با خشم و غیظ زنش نبود.
زنش با غیظ فریاد زد: «کجا این دماغ را بریدهای؟ رذل! پست! خودم به پلیس گزارش میدهم. دائم الخمر! خوب فکر کن، از سه تا از مشتریهایت شنیده ام که موقع تراشیدن صورتشان، آنقدر دماغشان را میکشی که تعجب آور است چطور دماغشان کنده نمیشود.»
اما ایوان بیشتر احساس میکرد مرده است تا زنده. میدانست که دماغ به کسی جز کاوالیف، افسر ارزیاب، تعلق ندارد. کسی که چهارشنبه ها و یکشنبه ها صورتش را میتراشید و..
زنش با غیظ فریاد زد: «کجا این دماغ را بریدهای؟ رذل! پست! خودم به پلیس گزارش میدهم. دائم الخمر! خوب فکر کن، از سه تا از مشتریهایت شنیده ام که موقع تراشیدن صورتشان، آنقدر دماغشان را میکشی که تعجب آور است چطور دماغشان کنده نمیشود.»
اما ایوان بیشتر احساس میکرد مرده است تا زنده. میدانست که دماغ به کسی جز کاوالیف، افسر ارزیاب، تعلق ندارد. کسی که چهارشنبه ها و یکشنبه ها صورتش را میتراشید و..
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان