- 12345
- 1000
- 1000
- 1000
افسون
«افسون» ماجرای زنی ثروتمند به نام راحله را روایت می کند که با شنیدن خبر ورود امام حسین (ع) به کوفه، راهی کوفه می شود تا از او انتقام بگیرد. راحله گمان می کند شوهرش، در جنگ صفین، به دست امام حسین (ع) کشته شده است.
از ایرانصدا بشنوید
کاروان راحله در میان راه به دزدی به نام «حابس» می رسد که دوستانش به او خیانت کردهاند. آنها او را با خود همراه می کنند. دوستان حابس به کاروان راحله میزنند و شتران را به غارت میبرند و حابس را زخمی می کنند. از دیگر سو، کاروان حجر که برای یاری امام راهی کوفه است، با آنها روبه رو میشود و با فهمیدن ماجرا به آنها کمک می کند.
حجر به راحله می گوید که درباره امام حسین (ع) اشتباه می کند و قاتل شوهر او «عاصم ابن صابر» از گروه دزدانی است که به کاروان زدهاند. ولی راحله این را دروغ می داند. حجر در اتفاقی بهوسیله ی عاصم زخمی می شود، اما حجر با وجود زخم پایش می خواهد هرطور شده به یاری امام حسین (ع) برود. خبر کشته شدن مسلم و نرسیدن امام به کربلا به آنها میرسد و حجر را ناراحت می کند. راحله و حابس، عاصم را می کشند و حجر به کربلا می رسد؛ اما دیگر دیر شده است.
در میان شهدا، حجر به دنبال امام حسین (ع) می گردد و در عین حال رازی در دل دارد که کسی از آن باخبر نیست. حابس به حجر می گوید اگر رازت را بگویی بدن حسین (ع) را به تو نشان خواهم داد. حجر قبول می کند و حابس او را بالای سر پیکری می برد که از همه بیشتر تیر و شمشیر به او اصابت کرده است و می گوید این بدن حسین ابن علی (ع) است. حجر هم، بعد از مدتها، رازش را فاش می کند. او میگوید سالها قبل برده بوده و روزی امام با بخشیدن 500 دینار به او آزادش کرده است تا برای خودش کاسبی راه بیندازد و زندگی کند. حجر که خود را مدیون امام می دانسته، خواسته تا با حضور در کنار امام، دین خود را به ایشان ادا کند؛ اما افسوس که دیر رسیده است....
حجر به راحله می گوید که درباره امام حسین (ع) اشتباه می کند و قاتل شوهر او «عاصم ابن صابر» از گروه دزدانی است که به کاروان زدهاند. ولی راحله این را دروغ می داند. حجر در اتفاقی بهوسیله ی عاصم زخمی می شود، اما حجر با وجود زخم پایش می خواهد هرطور شده به یاری امام حسین (ع) برود. خبر کشته شدن مسلم و نرسیدن امام به کربلا به آنها میرسد و حجر را ناراحت می کند. راحله و حابس، عاصم را می کشند و حجر به کربلا می رسد؛ اما دیگر دیر شده است.
در میان شهدا، حجر به دنبال امام حسین (ع) می گردد و در عین حال رازی در دل دارد که کسی از آن باخبر نیست. حابس به حجر می گوید اگر رازت را بگویی بدن حسین (ع) را به تو نشان خواهم داد. حجر قبول می کند و حابس او را بالای سر پیکری می برد که از همه بیشتر تیر و شمشیر به او اصابت کرده است و می گوید این بدن حسین ابن علی (ع) است. حجر هم، بعد از مدتها، رازش را فاش می کند. او میگوید سالها قبل برده بوده و روزی امام با بخشیدن 500 دینار به او آزادش کرده است تا برای خودش کاسبی راه بیندازد و زندگی کند. حجر که خود را مدیون امام می دانسته، خواسته تا با حضور در کنار امام، دین خود را به ایشان ادا کند؛ اما افسوس که دیر رسیده است....
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان