- 10822
- 1000
- 1000
- 1000
بزرگمرد کوچک
حسین فهمیده نوجوانی اهل قم است که با شروع جنگ تحمیلی و با وجود سن کمش تصمیم می گیرد به خرمشهر برود. ستاد فرماندهی با رفتن او مخالفت می کنند و وقتی اصرار او را می بینند، رضایتنامه ای از پدر و مادرش می خواهند...
از ایرانصدا بشنوید
فهمیده 12 ساله بود که حوادث کردستان اتفاق افتاد. خود را به کردستان رساند، ولی به دلیل سن کمش، برادران کمیته او را باز میگردانند و درصدد برمی آیند که در حضور مادرش از او تعهد بگیرند که دیگر از شهرستان کرج خارج نشود، ولی او رضایت نمی دهد و خطاب به آنان میگوید که خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگوید، به هر کجا که باشد، آماده رفتن هستم.
در همان روزهای نخست جنگ تحمیلی، محمد حسین تصمیم میگیرد که به جبهه برود و با متجاوزان بعثی بجنگد. زمزمه رفتن را در خانواده و بین دوستانش میافکند. در یکی از بیمارستان های کرج خود را به یکی از دوستانش که بستری بود، میرساند و با او خداحافظی می کند و از جبهه و جنگ برای او می گوید و تکلیف الهی خود را گوشزد می کند.
یک روز که به بهانه خرید نان از منزل خارج شده بود، مبلغ 50 تومان به دوستش میدهد و از او میخواهد که نان را بخرد و به منزل آنها ببرد و تصمیم خود را برای رفتن به خوزستان به او میگوید و از وی میخواهد که تا سه روز به خانوادهاش خبر ندهد تا مانع رفتن او نشوند و سپس آنها را مطلع کند.
در تهران یکی از پاسداران کمیته متوجه تصمیم او می شود و سعی میکند او را از تصمیمش منصرف کند، اما موفق نمی شود.
او که در عزم خود راسخ است، خود را به شهرهای جنوب کشور می رساند و هرچه تلاش می کند همراه گروه به خط مقدم عازم شود، موفق نمی شود.
در ادامه با گروهی از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد می کند و نزد فرمانده آنان می رود و از او می خواهد که وی را با خود ببرند. فرمانده نمی پذیرد، اما شهید فهمیده آنقدر اصرار می کند تا فرمانده را متقاعد می کند که برای یک هفته او را همراه خود به خرمشهر ببرد. در این مدت کوتاه هر کاری که پیش میآید، حسین پیشقدم می شود و استعداد و قابلیت خود را در همه کارها نشان می دهد. در همین مدت کوتاه حضور در خرمشهر، با دوستش به نام محمد رضا شمس، مجروح می شوند و آن دو را به بیمارستان منتقل میکنند و با وجود مخالفت فرمانده آن گروه و با حالت مجروحیت، دوباره به خطوط مقدم در خرمشهر برمیگردد. در حین برخورد با فرمانده و پس از ممانعت وی از حضور در خط مقدم، چشمان حسین پر از اشک می شود و با ناراحتی به فرمانده میگوید: من به شما ثابت میکنم که میتوانم به خط بروم و لیاقت آن را دارم. او برای اثبات لیاقت خود، یک بار به تنهایی به میان عراقی ها می رود و لباس و اسلحهای از عراقی ها به دست می آورد و در پوشش یک عراقی، به نیروهای خودی نزدیک میشود، به طوری که رزمندگان مشاهده میکنند یک عراقی کوچک به طرف آنان می آید! می خواهند به او شلیک کنند، که یکی از آنان می گوید، صبر کنید با پای خودش بیاید، تا اسیرش کنیم. هنگامی که نزدیک میشود، میبینند حسین است که خواسته ثابت کند می تواند با دست خالی هم با عراقی ها بجنگد و شهامت و لیاقت حضور در خط مقدم را دارد.
مسئول گروه که به توانمندی و توانایی و اراده پولادین حسین برای رزم در جبهه اعتماد و اطمینان پیدا میکند، به او اجازه ماندن در جبهه را میدهد. از آن پس او به اتفاق دوستش، محمد رضا شمس، در یک سنگر قرار میگیرند تا اینکه در هجوم عراقی ها به خرمشهر محاصره میشوند. محمدرضا شمس زخمی میشود و حسین با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط می رساند و به سنگر خود بر میگردد و می بیند که تانکهای عراقی به طرف رزمندگان هجوم میآورند و در صدد محاصره آنها هستند.
حسین در حالی که تعدادی نارنجک به کمرش بسته و تعدادی نیز در دستش گرفته، به طرف تانکها حرکت می کند. تیری به پای او میخورد و از ناحیه پا مجروح می شود، اما زخم گلوله نمی تواند از اراده محکم و عزم پولادین او جلوگیری کند. بدون هیچ دغدغه و تردیدی تصمیم خود را عملی میکند و از لابهلای امواج تیر که از هر سو به طرف او می آید، خود را به تانک پیشرو میرساند و آن را منفجر میکند و خود نیز تکه تکه می شود.
افراد دشمن گمان می کنند که حمله ای از سوی نیروهای ایرانی صورت گرفته است، روحیه خود را می بازند و با سرعت تانکها را رها کرده و فرار میکنند. درنتیجه، حلقه محاصره شکسته می شود و نیروهای کمکی هم میرسند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاک سازی میکنند.
صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامه های خود اعلام می کند که نو جوانی 13 ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده است.
در همان روزهای نخست جنگ تحمیلی، محمد حسین تصمیم میگیرد که به جبهه برود و با متجاوزان بعثی بجنگد. زمزمه رفتن را در خانواده و بین دوستانش میافکند. در یکی از بیمارستان های کرج خود را به یکی از دوستانش که بستری بود، میرساند و با او خداحافظی می کند و از جبهه و جنگ برای او می گوید و تکلیف الهی خود را گوشزد می کند.
یک روز که به بهانه خرید نان از منزل خارج شده بود، مبلغ 50 تومان به دوستش میدهد و از او میخواهد که نان را بخرد و به منزل آنها ببرد و تصمیم خود را برای رفتن به خوزستان به او میگوید و از وی میخواهد که تا سه روز به خانوادهاش خبر ندهد تا مانع رفتن او نشوند و سپس آنها را مطلع کند.
در تهران یکی از پاسداران کمیته متوجه تصمیم او می شود و سعی میکند او را از تصمیمش منصرف کند، اما موفق نمی شود.
او که در عزم خود راسخ است، خود را به شهرهای جنوب کشور می رساند و هرچه تلاش می کند همراه گروه به خط مقدم عازم شود، موفق نمی شود.
در ادامه با گروهی از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد می کند و نزد فرمانده آنان می رود و از او می خواهد که وی را با خود ببرند. فرمانده نمی پذیرد، اما شهید فهمیده آنقدر اصرار می کند تا فرمانده را متقاعد می کند که برای یک هفته او را همراه خود به خرمشهر ببرد. در این مدت کوتاه هر کاری که پیش میآید، حسین پیشقدم می شود و استعداد و قابلیت خود را در همه کارها نشان می دهد. در همین مدت کوتاه حضور در خرمشهر، با دوستش به نام محمد رضا شمس، مجروح می شوند و آن دو را به بیمارستان منتقل میکنند و با وجود مخالفت فرمانده آن گروه و با حالت مجروحیت، دوباره به خطوط مقدم در خرمشهر برمیگردد. در حین برخورد با فرمانده و پس از ممانعت وی از حضور در خط مقدم، چشمان حسین پر از اشک می شود و با ناراحتی به فرمانده میگوید: من به شما ثابت میکنم که میتوانم به خط بروم و لیاقت آن را دارم. او برای اثبات لیاقت خود، یک بار به تنهایی به میان عراقی ها می رود و لباس و اسلحهای از عراقی ها به دست می آورد و در پوشش یک عراقی، به نیروهای خودی نزدیک میشود، به طوری که رزمندگان مشاهده میکنند یک عراقی کوچک به طرف آنان می آید! می خواهند به او شلیک کنند، که یکی از آنان می گوید، صبر کنید با پای خودش بیاید، تا اسیرش کنیم. هنگامی که نزدیک میشود، میبینند حسین است که خواسته ثابت کند می تواند با دست خالی هم با عراقی ها بجنگد و شهامت و لیاقت حضور در خط مقدم را دارد.
مسئول گروه که به توانمندی و توانایی و اراده پولادین حسین برای رزم در جبهه اعتماد و اطمینان پیدا میکند، به او اجازه ماندن در جبهه را میدهد. از آن پس او به اتفاق دوستش، محمد رضا شمس، در یک سنگر قرار میگیرند تا اینکه در هجوم عراقی ها به خرمشهر محاصره میشوند. محمدرضا شمس زخمی میشود و حسین با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط می رساند و به سنگر خود بر میگردد و می بیند که تانکهای عراقی به طرف رزمندگان هجوم میآورند و در صدد محاصره آنها هستند.
حسین در حالی که تعدادی نارنجک به کمرش بسته و تعدادی نیز در دستش گرفته، به طرف تانکها حرکت می کند. تیری به پای او میخورد و از ناحیه پا مجروح می شود، اما زخم گلوله نمی تواند از اراده محکم و عزم پولادین او جلوگیری کند. بدون هیچ دغدغه و تردیدی تصمیم خود را عملی میکند و از لابهلای امواج تیر که از هر سو به طرف او می آید، خود را به تانک پیشرو میرساند و آن را منفجر میکند و خود نیز تکه تکه می شود.
افراد دشمن گمان می کنند که حمله ای از سوی نیروهای ایرانی صورت گرفته است، روحیه خود را می بازند و با سرعت تانکها را رها کرده و فرار میکنند. درنتیجه، حلقه محاصره شکسته می شود و نیروهای کمکی هم میرسند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاک سازی میکنند.
صدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامه های خود اعلام می کند که نو جوانی 13 ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته، آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده است.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان