- 17481
- 1000
- 1000
- 1000
اهل هرات
همه عالمان هرات «عبدالله» نوجوان و حافظ قرآن را میشناسند. شیخ بزرگ هرات تصمیم میگیرد او را به جای خود بنشاند تا در محضرش مراتب عرفان را بیاموزد. به این ترتیب مسیر زندگی عبدالله تا رسیدن به مقام عرفانی «خواجه عبدالله انصاری» شکل میگیرد.
از ایرانصدا بشنوید
«ابومنصور انصاری هراتی» عائلهمند و دکاندار است. او تا وقت پیدا میکند به کنار رود هرات میرود و به آن خیره میشود. وی روزگاری قصد داشت در عرفان به جایی برسد و روی آب راه برود تا از آن بگذرد. او روزگاری در بلخ در حلقه عاشقان خداوند قدم زده و اکنون که اخبار بلخیان به او میرسد، فکر میکند که از آنان عقب افتاده است و از بندگی خداوند بازمانده است و به همین خاطر بسیار غمگین است.
روزگاری قرار بود او در بلخ آموزگار مریدان و خرقهپوشان و رندان شود و در مسند خانقاه بنشیند و به همین سبب احساس دلتنگی میکند. حجرهاش همیشه بسته است و به دیگران بدهکار است. همسر و فرزندانش «هادی و عبدالله» نگران حال او هستند. هادی پسر بزرگش که تنها 14 سال سن دارد، سر کار رفته و جایی برایش پیدا میکند. دیگران هم همیشه ابومنصور را اذیت میکنند. بالاخره ابومنصور تصمیم میگیرد با همه مخالفتهای همسر و فرزندانش به بلخ رفته و چلّه بنشیند.
او فکر میکند که همسر و فرزندانش او را از خدایش جدا کردهاند و به همین علت آنها را ترک گفته تا به بلخ برود. یکی از پسران او به نام «عبدالله» حافظ کل قرآن است و صوت بسیار خوبی دارد. همه اهل هرات او را میشناسند و عالمان طالب آن هستند که او در محضرشان تعلیم ببیند. مادرش که بعد از رفتن ابومنصور تلختر از گذشته شده، میخواهد او به مانند برادرش هادی، کار کند و نان آور خانواده باشد، ولی استادش او را از خانهشان میبرد تا بتواند درس بخواند. یکی از شیخهای بزرگ هرات تصمیم میگیرد عبدالله را که حالا بسیار دانا شده، به جای خود بنشاند و به او مزد بدهد تا معاش خانوادهاش را تأمین کند. به این ترتیب مسیر زندگی عبدالله تا رسیدن به مقام عرفانی «خواجه عبدالله انصاری» شکل میگیرد.
روزگاری قرار بود او در بلخ آموزگار مریدان و خرقهپوشان و رندان شود و در مسند خانقاه بنشیند و به همین سبب احساس دلتنگی میکند. حجرهاش همیشه بسته است و به دیگران بدهکار است. همسر و فرزندانش «هادی و عبدالله» نگران حال او هستند. هادی پسر بزرگش که تنها 14 سال سن دارد، سر کار رفته و جایی برایش پیدا میکند. دیگران هم همیشه ابومنصور را اذیت میکنند. بالاخره ابومنصور تصمیم میگیرد با همه مخالفتهای همسر و فرزندانش به بلخ رفته و چلّه بنشیند.
او فکر میکند که همسر و فرزندانش او را از خدایش جدا کردهاند و به همین علت آنها را ترک گفته تا به بلخ برود. یکی از پسران او به نام «عبدالله» حافظ کل قرآن است و صوت بسیار خوبی دارد. همه اهل هرات او را میشناسند و عالمان طالب آن هستند که او در محضرشان تعلیم ببیند. مادرش که بعد از رفتن ابومنصور تلختر از گذشته شده، میخواهد او به مانند برادرش هادی، کار کند و نان آور خانواده باشد، ولی استادش او را از خانهشان میبرد تا بتواند درس بخواند. یکی از شیخهای بزرگ هرات تصمیم میگیرد عبدالله را که حالا بسیار دانا شده، به جای خود بنشاند و به او مزد بدهد تا معاش خانوادهاش را تأمین کند. به این ترتیب مسیر زندگی عبدالله تا رسیدن به مقام عرفانی «خواجه عبدالله انصاری» شکل میگیرد.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان