- 10516
- 1000
- 1000
- 1000
بی مرگان
دکتر کاوه شبها با صدای جیغ و فریاد زنی از خواب بیدار میشود. او در این باره با رامیار چوپان صحبت میکند. رامیار به او میگوید: صدایی نیست و اگر هم میشنوی، باید بگویی چیزی نمیشنوی...
از ایرانصدا بشنوید
«سارو» باردار است و اوایل زمستان قرار است زایمان کند. سارو از دکتر میخواهد که کاری کند که بچهاش سقط شود و به دنیا نیاید. سارو از «بیمرگی» میترسد. دکتر نمیداند بیمرگی چیست و هرچه از سارو میپرسد او هیچ توضیحی نمیدهد.
دکتر کاوه، نزد عمو ضربان میرود و با او دربارهی سارو صحبت میکند. عمو ضربان طوری صحبت میکند که کاوه منظور او را متوجه نمیشود. در حین صحبت این دو نفر، کاوه صدای جیغ زنی را میشنود، اما عمو ضربان هیچ اعتنایی به این مسئله نمیکند. عمو ضربان به کاوه میگوید که نباید به این روستا میآمدی...
در این بین، گروهی که «بیمرگان» نام دارند، به روستای آنها حمله میکنند. عمو ضربان میگوید باید جلوی آنها را بگیریم. آنها قرار است به سارو حمله کنند، چون سارو باردار است.
عمو ضربان داستانی را برای کاوه تعریف میکند: «خیلی سال پیش، پدران ما کوه نشین بودند و اینجا در این دشت، مردم دیگری زندگی میکردند. مردم اینجا مردم شاد و قوی و زیبایی بودند. صدای سازشان در دشت میپیچید... کوه نشینها صدای آنها را میشنیدند، اما با آنها دمخور نمیشدند. کوه نشینان به آنها میگفتند «کولی» و از آنها میترسیدند، چون معلوم نیست در مغز یک کولی چه می گذرد.
یک روز یکی از دختران زیبای کوهنشین به نام «یونا» از کوه به دشت آمد. یکی از جوانان کولی، به نام «متهتیا» عاشق او شد. مادر متهتیا به «یونا» گفت قوم تو از ما خوششان نمیآید، پس به کوهستان برگرد و در اینباره به کسی چیزی نگو.
یونا به کسی نگفت که از کوه پایین رفته و با متهتیا حرف زده است. هیچکس نمیدانست چرا یونا اینقدر شاد شده است. متهتیا شبانهروز برای او ساز میزد و صدای سازش شنیده میشد.
یک روز، مادر مته تیا از کوه بالا آمد. با کسی حرف نزد و مستقیماً به کلبهی مادر یونا رفت و به او گفت آمدهام دخترت را برای پسرم خواستگاری کنم... مادر یونا، حسابی دخترش را تنبیه کرد که چرا به دیدن کولیها رفته است؟؟
رایکا، مادر متهتیا، به پسرش قول داد که یونا را از کوه برایش بیاورد. او هرچه طلا داشت با خود برای مادر یونا برد، تا او به این وصلت راضی شود. اما او رضایت نمیداد. رایکا، مادر یونا را تهدید کرد که با این وصلت موافقت کند، در غیراینصورت کولیها کوه را به پایین میکشند!
او، یونا را با خودش برد و برایش جشن عروسی مفصل و شادی برپا کردند. پسران کوهی، از صدای ساز و شادی کولیها دیوانه شدند. کوهنشینان تصمیم گرفتند یونا را شبانه به کوه برگردانند، تا آنها دیگر جرأت نداشته باشند از کوهنشینان دختر بگیرند. دو نفر از پسران کوهنشین، شبانه به دچار یونا رفتند و متهتیا را گرفتند و کشتند.
بعد از مرگ متهتیا، مادر یونا طلاهای آنها را پس آورد و یونا را با خود به کوه برگرداند. مادر متهتیا به یونا گفت با مادرت به کوه برو، اما وقتی فرزندت به دنیا آمد، برگرد....
مردم کوه خواستند بچهی یونا را بکشند، تا او هیچوقت به کوه برنگردد. هرکاری کردند که بچهاش بمیرد، نتوانستند. دو سال گذشت. اما بچهی یونا نه مُرد و نه به دنیا آمد. یونا همچنان درد میکشید. مادرش معتقد بود این جادوی رایکاست. اگر کولیها بمیرند، یونا راحت میشود.
مردم کوه، یک روز صبح زود همه کولیها را کشتند تا طلاهای آنها را به دست بیاورند.
بچه در شکم یونا، همچنان تا دو سال بعد از این کشتار، بزرگ میشد. همه وحشت کرده بودند از این وضعیت. وارث متهتیا از مادرش جدا نمیشد. یونا رنج میبرد و فریاد میزد. مردم از یونا میترسیدند. یونا را در کوه رها کردند و خودشان به دشت کوچ کردند....
بچه بعد از چهارسال به دنیا آمد و با به دنیا آمدنش، یونا مُرد. دیگر صدای فریادی از کوه نمیآمد. همه فکر کردند مادر و فرزند با هم مردند. «ایروشا» اولین بیمرگی بود که به دنیا آمد. چند سال بعد، زنهای باردار را میدزدیدند و به کوه میبردند.»
به همین خاطر است که سارو میترسد که او را با خود به کوه ببرند.
دکتر کاوه با شنیدن این افسانه تصمیم گرفت به کوه برود و بیمرگان را از نزدیک ببیند و به این راز پی ببرد...
دکتر کاوه، نزد عمو ضربان میرود و با او دربارهی سارو صحبت میکند. عمو ضربان طوری صحبت میکند که کاوه منظور او را متوجه نمیشود. در حین صحبت این دو نفر، کاوه صدای جیغ زنی را میشنود، اما عمو ضربان هیچ اعتنایی به این مسئله نمیکند. عمو ضربان به کاوه میگوید که نباید به این روستا میآمدی...
در این بین، گروهی که «بیمرگان» نام دارند، به روستای آنها حمله میکنند. عمو ضربان میگوید باید جلوی آنها را بگیریم. آنها قرار است به سارو حمله کنند، چون سارو باردار است.
عمو ضربان داستانی را برای کاوه تعریف میکند: «خیلی سال پیش، پدران ما کوه نشین بودند و اینجا در این دشت، مردم دیگری زندگی میکردند. مردم اینجا مردم شاد و قوی و زیبایی بودند. صدای سازشان در دشت میپیچید... کوه نشینها صدای آنها را میشنیدند، اما با آنها دمخور نمیشدند. کوه نشینان به آنها میگفتند «کولی» و از آنها میترسیدند، چون معلوم نیست در مغز یک کولی چه می گذرد.
یک روز یکی از دختران زیبای کوهنشین به نام «یونا» از کوه به دشت آمد. یکی از جوانان کولی، به نام «متهتیا» عاشق او شد. مادر متهتیا به «یونا» گفت قوم تو از ما خوششان نمیآید، پس به کوهستان برگرد و در اینباره به کسی چیزی نگو.
یونا به کسی نگفت که از کوه پایین رفته و با متهتیا حرف زده است. هیچکس نمیدانست چرا یونا اینقدر شاد شده است. متهتیا شبانهروز برای او ساز میزد و صدای سازش شنیده میشد.
یک روز، مادر مته تیا از کوه بالا آمد. با کسی حرف نزد و مستقیماً به کلبهی مادر یونا رفت و به او گفت آمدهام دخترت را برای پسرم خواستگاری کنم... مادر یونا، حسابی دخترش را تنبیه کرد که چرا به دیدن کولیها رفته است؟؟
رایکا، مادر متهتیا، به پسرش قول داد که یونا را از کوه برایش بیاورد. او هرچه طلا داشت با خود برای مادر یونا برد، تا او به این وصلت راضی شود. اما او رضایت نمیداد. رایکا، مادر یونا را تهدید کرد که با این وصلت موافقت کند، در غیراینصورت کولیها کوه را به پایین میکشند!
او، یونا را با خودش برد و برایش جشن عروسی مفصل و شادی برپا کردند. پسران کوهی، از صدای ساز و شادی کولیها دیوانه شدند. کوهنشینان تصمیم گرفتند یونا را شبانه به کوه برگردانند، تا آنها دیگر جرأت نداشته باشند از کوهنشینان دختر بگیرند. دو نفر از پسران کوهنشین، شبانه به دچار یونا رفتند و متهتیا را گرفتند و کشتند.
بعد از مرگ متهتیا، مادر یونا طلاهای آنها را پس آورد و یونا را با خود به کوه برگرداند. مادر متهتیا به یونا گفت با مادرت به کوه برو، اما وقتی فرزندت به دنیا آمد، برگرد....
مردم کوه خواستند بچهی یونا را بکشند، تا او هیچوقت به کوه برنگردد. هرکاری کردند که بچهاش بمیرد، نتوانستند. دو سال گذشت. اما بچهی یونا نه مُرد و نه به دنیا آمد. یونا همچنان درد میکشید. مادرش معتقد بود این جادوی رایکاست. اگر کولیها بمیرند، یونا راحت میشود.
مردم کوه، یک روز صبح زود همه کولیها را کشتند تا طلاهای آنها را به دست بیاورند.
بچه در شکم یونا، همچنان تا دو سال بعد از این کشتار، بزرگ میشد. همه وحشت کرده بودند از این وضعیت. وارث متهتیا از مادرش جدا نمیشد. یونا رنج میبرد و فریاد میزد. مردم از یونا میترسیدند. یونا را در کوه رها کردند و خودشان به دشت کوچ کردند....
بچه بعد از چهارسال به دنیا آمد و با به دنیا آمدنش، یونا مُرد. دیگر صدای فریادی از کوه نمیآمد. همه فکر کردند مادر و فرزند با هم مردند. «ایروشا» اولین بیمرگی بود که به دنیا آمد. چند سال بعد، زنهای باردار را میدزدیدند و به کوه میبردند.»
به همین خاطر است که سارو میترسد که او را با خود به کوه ببرند.
دکتر کاوه با شنیدن این افسانه تصمیم گرفت به کوه برود و بیمرگان را از نزدیک ببیند و به این راز پی ببرد...
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
آسیب ها
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان