- 2542
- 1000
- 1000
- 1000
مردانی حوالی خورشید
روزگار در جنگ برای ما دمنوشی فراهم کرده بود از پایداری، مردانگی، دلاوری، ایثار و خودباوری که سالها در اجاق کشورمان و در آتش عشق و ایمان، آمادهی نوشیدن شد و هرکسی فنجانی از دمنوش جنگ نوشید.
از ایرانصدا بشنوید
کلاس تموم شد. شاید اون لحظه نمیدونستم پایان این کلاس، شروع یه امتحان دائمی در زندگیام باشه؛ امتحانی که همچنان موقع امتحاندادن، داری آموزش میبینی و آموزش میدی. انگار روزگار همیشه همینه. همیشه شبیه یه دانشگاهه؛ یه دانشگاه دائمی که وقتوبیوقت امتحان داری و بدون مقدمه و خبر بهت درس میدن و فارغالتحصیلی هیچوقت اتفاق نمیافته. تازه نتایج امتحان رو هم یه زمان دیگه، یه جای دیگه و به یه روش متفاوت بهت اعلام میکنن.
... یکی از افسرها اومد سمت من و بهم گفت: «جناب بقایی، بابایی دنبالت میگشت.»
از در که اومدم بیرون و وارد محوطه شدم، دیدم عباس با همون لبخند همیشگی، من رو به سمت خودش دعوت کرد. سریع رفتم سمتش، دست دادم و باهاش روبوسی کردم. مثل همیشه اقیانوس آرامش بود. لبخند عباس شبیه روزهای بهاری بود که انسان رو دعوت میکنه بری مهمون آغوشش بشی. کلاً عباس شبیه خوبیها بود؛ شبیه موج بود؛ شبیه پرواز؛ شبیه محبت؛ شبیه غرور و اصالت و از همه مهمتر، شبیه دلسوزی و دوستداشتن.
گفت: «رفیق کجا بودی؟»
گفتم: «کلاس تفسیر قرآن و نهجالبلاغه. جات خالی؛ فضای معنوی خوبی بود کلی صفا کردم.»
گفت: «برو وسایلت رو جمع کن، باید جایی بریم.»
گفتم: «کجا عباس جان؟»
در حالی که سرش رو بالا به پایین تکون میداد، گفت: «باید بریم به چیزهایی که توی این کلاس یاد گرفتی عمل کنیم. دیگه وقت عمله.»
بیشتر سؤال نکردم. همیشه به حرفهاش اعتماد داشتم. همیشه کوتاه حرف میزد، ولی عمیق. همیشه با نگاه جوری حرفهاش رو به دلت مینشوند که انگار بیشتر چشمهاش حرف میزنن تا لبهاش.
معطل نکردم. سریع رفتم کولهپشتی سبزرنگم رو برداشتم و چند تا وسیلهی اولیه رو داخلش گذاشتم.
... یکی از افسرها اومد سمت من و بهم گفت: «جناب بقایی، بابایی دنبالت میگشت.»
از در که اومدم بیرون و وارد محوطه شدم، دیدم عباس با همون لبخند همیشگی، من رو به سمت خودش دعوت کرد. سریع رفتم سمتش، دست دادم و باهاش روبوسی کردم. مثل همیشه اقیانوس آرامش بود. لبخند عباس شبیه روزهای بهاری بود که انسان رو دعوت میکنه بری مهمون آغوشش بشی. کلاً عباس شبیه خوبیها بود؛ شبیه موج بود؛ شبیه پرواز؛ شبیه محبت؛ شبیه غرور و اصالت و از همه مهمتر، شبیه دلسوزی و دوستداشتن.
گفت: «رفیق کجا بودی؟»
گفتم: «کلاس تفسیر قرآن و نهجالبلاغه. جات خالی؛ فضای معنوی خوبی بود کلی صفا کردم.»
گفت: «برو وسایلت رو جمع کن، باید جایی بریم.»
گفتم: «کجا عباس جان؟»
در حالی که سرش رو بالا به پایین تکون میداد، گفت: «باید بریم به چیزهایی که توی این کلاس یاد گرفتی عمل کنیم. دیگه وقت عمله.»
بیشتر سؤال نکردم. همیشه به حرفهاش اعتماد داشتم. همیشه کوتاه حرف میزد، ولی عمیق. همیشه با نگاه جوری حرفهاش رو به دلت مینشوند که انگار بیشتر چشمهاش حرف میزنن تا لبهاش.
معطل نکردم. سریع رفتم کولهپشتی سبزرنگم رو برداشتم و چند تا وسیلهی اولیه رو داخلش گذاشتم.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان