- 5403
- 1000
- 1000
- 1000
نیشها و نوشهای سربازی
دوستم کلاهی به سر گذاشته بود. بهش گفتم که چرا در آسایشگاه کلاه سرت گذاشتی؟ با لبخند جواب داد: «این هم از بخت ماست دیگه. امروز موقع اصلاح، دستگاه خراب شد و اصلاح سرم نیمهکاره موند. بهخاطر اینکه بچهها اذیتم نکنن، کلاه گذاشتم.»
از ایرانصدا بشنوید
سرانجام روز اعزام به خدمت فرارسید. ساکم را برداشتم و با برادرم و همسرش و محمد کوچولو خداحافظی کردم و بهسمت محل اعزام رفتم. همهی بچههای محل خودمان و محلههای دیگر که قرار بود به خدمت اعزام شوند، در محل نظاموظیفه شهر جمع شده بودند. من هم به آنها ملحق شدم تا با اتوبوس به مرکز آموزش اعزام شویم. هیچکس نمیدانست کجا افتاده است.
پس از چندین ساعت انتظار، درجهداری از حوزهی نظاموظیفه وارد شد. جلوی در ورودی اتوبوس ایستاد و اسامی را یکی یکی خواند. لحظههای بسیار غمانگیزی بود. همه با خانوادههای خود خداحافظی میکردند. هر طرف را نگاه میکردم، پدر و مادری داشتند فرزندشان را از زیر قرآن رد میکردند تا سوار اتوبوس شوند. شایند قسمت من این بود که در این سنوسال پدر و مادرم را از دست بدهم.
همان شب محمد تبولرز شدیدی داشت. صبح، قبل از رفتن، به برادر و زنداداشم گفتم که او را سریعاً به بیمارستان ببرند. به همینخاطر آنها نیز نتوانستند به بدرقهی من بیایند. بدون اینکه کسی همراه من باشد و من را از زیر قرآن رد کند، ساک کوچکم را برداشتم. سوار اتوبوس شدم و روی یک صندلی تقریباً در وسط اتوبوس کنار پنجره نشستم. ساکم را بالای سرم قرار دادم. به صندلی تکیه دادم و پرده را کنار زدم. از پشت پنجره چهرهی پدر و مادر و اقوام همخدمتیهایم را تماشا میکردم. صحنهی تماشایی و غمانگیزی بود. بعضیها میخندیدند. برخی ناراحت بودند. اشک از گوشهی چشمان تعدادی از پدر و مادرها روان بود.
پس از چندین ساعت انتظار، درجهداری از حوزهی نظاموظیفه وارد شد. جلوی در ورودی اتوبوس ایستاد و اسامی را یکی یکی خواند. لحظههای بسیار غمانگیزی بود. همه با خانوادههای خود خداحافظی میکردند. هر طرف را نگاه میکردم، پدر و مادری داشتند فرزندشان را از زیر قرآن رد میکردند تا سوار اتوبوس شوند. شایند قسمت من این بود که در این سنوسال پدر و مادرم را از دست بدهم.
همان شب محمد تبولرز شدیدی داشت. صبح، قبل از رفتن، به برادر و زنداداشم گفتم که او را سریعاً به بیمارستان ببرند. به همینخاطر آنها نیز نتوانستند به بدرقهی من بیایند. بدون اینکه کسی همراه من باشد و من را از زیر قرآن رد کند، ساک کوچکم را برداشتم. سوار اتوبوس شدم و روی یک صندلی تقریباً در وسط اتوبوس کنار پنجره نشستم. ساکم را بالای سرم قرار دادم. به صندلی تکیه دادم و پرده را کنار زدم. از پشت پنجره چهرهی پدر و مادر و اقوام همخدمتیهایم را تماشا میکردم. صحنهی تماشایی و غمانگیزی بود. بعضیها میخندیدند. برخی ناراحت بودند. اشک از گوشهی چشمان تعدادی از پدر و مادرها روان بود.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان