- 6628
- 1000
- 1000
- 1000
انگیزه
در بحبوحه انقلاب رضا که سرباز وظیفه است و در یکی از پادگان های تهران مشغول خدمت است، توسط ستوانی که از گردان مجلس به آنجا آمده، در جریان توطئهای علیه خودش و تعداد دیگری از نظامیان قرار می گیرد و تصمیم می گیرد از پادگان فرار کند.
از ایرانصدا بشنوید
در بحبوحه ی انقلاب (سال 1357) رضا که سرباز وظیفه است و بوفه در یکی از پادگان های تهران مشغول انجام خدمت وظیفه است، توسط ستوانی که از گردان مجلس به آنجا آمده در جریان توطئه ای علیه خودش و تعداد دیگری از سربازان که او هیچ یک را نمی شناسد، قرار می گیرد. بنابه توصیهی ستوان و برای حفظ جانش تصمیم می گیرد که از پادگان فرار کند. رضا موفق می شود که برگه مرخصی ای تهیه کند اما جلوی در پادگان، دژبانی به شکل معنادار مانع از خروج او می شود و قبل از اینکه موفق به انجام فرار شود، او را به گردان مجلس منتقل می کنند. در گردان موفق می شود ناصر، دوست دوران آموزشی اش، را که اهل آبادان است، پیدا کند. ناصر به محض اینکه در جریان ماجرا قرار میگیرد فداکارانه تلاش میکند به هر قیمت که شده رضا را فراری بدهد.
رضا درنهایت موفق به فرار میشود و به محض فرار به سراغ پسر عمویش (داوود) میرود و برای اینکه شناخته نشود، با یک کلاه و عینک طبی، مختصر تغییری در چهره ی خود ایجاد میکند و به همراه او به مقابل دانشگاه تهران که محل بحثهای داغ سیاسی است، می روند و آنجا برای رفع گرسنگی از یک لوبیافروش دورهگرد که گاری دستی دارد، لوبیا میخرند. لوبیافروش متوجه وضع مالی بد این دو نفر میشود و نشانی یک رستوران مخصوص گیاهخواری را به آنها می دهد و می گوید آنجا به هرکسی که وارد شود، غذای رایگان می دهند. داوود و رضا در اولین فرصت به آن رستوران می روند و متوجه می شوند که وارد یک فضای مرموز شدهاند.
آنها متوجه می شوند که این رستوران برای هندی هاست و آنها ظاهراً در این پوشش دست به فعالیتهای سیاسی می زنند و اقدامات خاصی انجام میدهند...
اگر به این ماجرا علاقهمند شدید، شنیدن این کتاب گویا را از دست ندهید....
رضا درنهایت موفق به فرار میشود و به محض فرار به سراغ پسر عمویش (داوود) میرود و برای اینکه شناخته نشود، با یک کلاه و عینک طبی، مختصر تغییری در چهره ی خود ایجاد میکند و به همراه او به مقابل دانشگاه تهران که محل بحثهای داغ سیاسی است، می روند و آنجا برای رفع گرسنگی از یک لوبیافروش دورهگرد که گاری دستی دارد، لوبیا میخرند. لوبیافروش متوجه وضع مالی بد این دو نفر میشود و نشانی یک رستوران مخصوص گیاهخواری را به آنها می دهد و می گوید آنجا به هرکسی که وارد شود، غذای رایگان می دهند. داوود و رضا در اولین فرصت به آن رستوران می روند و متوجه می شوند که وارد یک فضای مرموز شدهاند.
آنها متوجه می شوند که این رستوران برای هندی هاست و آنها ظاهراً در این پوشش دست به فعالیتهای سیاسی می زنند و اقدامات خاصی انجام میدهند...
اگر به این ماجرا علاقهمند شدید، شنیدن این کتاب گویا را از دست ندهید....
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان