- 11927
- 1000
- 1000
- 1000
کوچه های بی صدا
«کوچههای بیصدا» صدای هویت تاریخی محلهها و کوچههای پایتخت، از «طهران» دیروز تا «تهران» امروز است.
از ایرانصدا بشنوید
*«کوچه شیرمراد»: «فهیمه» در ادامهی تحقیقاتش دربارهی کوچه شیرمراد مینویسد: «شیرمراد» در قحطی آرد و خمیر و گرانی نان، هر شب جمعه در بازار سفره پهن میکرد و از بچههای بیپدر و زنهای بیشوهر حمایت میکرد و اهالی محل، همه برای او و پرنعمت بودن سفرهاش دعا میکردند. شیرمراد سفرهدار، برای خبر کردن همهی یتیمها و فقیران محل، به زیر گذر رفته است و بیبی که برای دیدنش به بازار آمده، به دنبالش میرود.
شیرمراد برای خرید انگشتر شرف شمس نقره به فروشگاه انگشترفروشی میرود و بیبی او را در آنجا پیدا میکند. انگشترفروش هم از پهلوانی و مردانگی شیرمراد میگوید که در آن روزگار دشمن کورکن بوده است. شیرمراد میگوید: سپرده است که با بلند شدن صدای اذان، سفرهها را در بازارچه پهن کنند؛ اما بیبی از شیرمراد میخواهد تا زودتر به آنجا بروند تا دعای سفره را خود شیرمراد بخواند.
*«کوچه رضا قلی خان»: پدر فهیمه درحال نوشتن وصیتنامهاش است. او دلتنگ پدرش شده و میگوید که نمیخواهد به سرنوشت «امیربهادر میرزایی شوشتری» دچار شود. فهیمه از او میپرسد که آن شخص کیست. پدرش میگوید که «رضاقلی» از اول عمرش هفتبار به پابوس «حضرت امام رضا(ع)» رفته که برای راههای دور آن زمان، کار دشواری بوده است. او مردی باخدا و مردمدار و فقیر بوده؛ همچنین وی عمری حسرت رفتن به کربلا را داشته است و تمام داروندارش را هم صرف رفتن به پابوس امام رضا کرده بود. رضاقلی در زیر گذر یک حلیمپزی داشته است.
بیبی برای خوردن حلیم نزد رضاقلی میرود و از او میخواهد که وقتی به کربلا رفت، سلام او را هم برساند. رضاقلی هم میگوید که اگر خدا بخواهد شب جمعه آخر ماه راهی سفر کربلا میشود؛ اما او قبل از سفر از دنیا میرود و در همان شب مرگش، امیربهادر میرزایی شوشتری هم که مردی تاجر و ناخن خشک و بیانصاف بوده، از دنیا میرود. او وصیت کرده بوده که جنازهاش را به کربلا بفرستند. در این بین اتفاقی عجیب میافتد: آن روز در شلوغی صحن امامزاده جای دو جنازه با هم عوض میشود و رضاقلی به جای امیربهادر به کربلا میرود و در آنجا به خاک سپرده میشود.
و خود بشنوید قصههای کوچه به کوچه این شهر را که بسیار شنیدنیاند.
شیرمراد برای خرید انگشتر شرف شمس نقره به فروشگاه انگشترفروشی میرود و بیبی او را در آنجا پیدا میکند. انگشترفروش هم از پهلوانی و مردانگی شیرمراد میگوید که در آن روزگار دشمن کورکن بوده است. شیرمراد میگوید: سپرده است که با بلند شدن صدای اذان، سفرهها را در بازارچه پهن کنند؛ اما بیبی از شیرمراد میخواهد تا زودتر به آنجا بروند تا دعای سفره را خود شیرمراد بخواند.
*«کوچه رضا قلی خان»: پدر فهیمه درحال نوشتن وصیتنامهاش است. او دلتنگ پدرش شده و میگوید که نمیخواهد به سرنوشت «امیربهادر میرزایی شوشتری» دچار شود. فهیمه از او میپرسد که آن شخص کیست. پدرش میگوید که «رضاقلی» از اول عمرش هفتبار به پابوس «حضرت امام رضا(ع)» رفته که برای راههای دور آن زمان، کار دشواری بوده است. او مردی باخدا و مردمدار و فقیر بوده؛ همچنین وی عمری حسرت رفتن به کربلا را داشته است و تمام داروندارش را هم صرف رفتن به پابوس امام رضا کرده بود. رضاقلی در زیر گذر یک حلیمپزی داشته است.
بیبی برای خوردن حلیم نزد رضاقلی میرود و از او میخواهد که وقتی به کربلا رفت، سلام او را هم برساند. رضاقلی هم میگوید که اگر خدا بخواهد شب جمعه آخر ماه راهی سفر کربلا میشود؛ اما او قبل از سفر از دنیا میرود و در همان شب مرگش، امیربهادر میرزایی شوشتری هم که مردی تاجر و ناخن خشک و بیانصاف بوده، از دنیا میرود. او وصیت کرده بوده که جنازهاش را به کربلا بفرستند. در این بین اتفاقی عجیب میافتد: آن روز در شلوغی صحن امامزاده جای دو جنازه با هم عوض میشود و رضاقلی به جای امیربهادر به کربلا میرود و در آنجا به خاک سپرده میشود.
و خود بشنوید قصههای کوچه به کوچه این شهر را که بسیار شنیدنیاند.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان