- 13922
- 1000
- 1000
- 1000
تعطیلات خانوادگی
«هیراد» نوجوانی است که تصمیم میگیرد داستان دوران کودکی و تولد برادرش «آراد» را تعریف کند.
از ایرانصدا بشنوید
من «هیراد» هستم. همیشه فکر میکنم چطوری بعضی از آدمها بهسادگی یک قصه را از سر تا ته تعریف میکنند. همیشه فکر میکنم که اگر آن شب عید، از شهرستان به خانه ما زنگ نمیزدند و نمیگفتند که «آقاجان» بیمار شده و چشمانتظار پسرش است؛ یا اگر آن روز «شکوفه خانم» تلفن را برنمیداشت و خبر را به بابا و مامانم نمیرساند؛ یا اگر بابام از سر شرمندگی آنهمه سال بیخبری از خانوادهاش، بدون اینکه با «عمو بهروز» یا «عمه محبوبه» هماهنگ کند، ما را شبانه راهیِ خانهی پدریاش نمیکرد، آیا کل این داستان به وجود میآمد یا نه.
تا قبل از آن عید نوروز، حتی درستوحسابی اعضای این خانوادهی بزرگ را ندیده بودم. من بچهای بودم که در نازونعمت زندگی میکردم. بابام یک مهندس کاردرست بود که در شاخهی طراحی داخلی ساختمان اسمورسمی بههم زده بود و امضایش هم کلی قیمت داشت. مامانم هم که بابت پُر کردن هر دندان، کلی از ملت دستمزد میگرفت. بهسبب این سطح از رفاه، ما معمولاً با هواپیما سفر میکردیم. کلاس موسیقی و پول و امکانات و هزارجور چیز ریزودرشت دیگر، باعث شده بود که من خودم را از آدمها جدا بدانم.
تا اینکه آن تلفن پر از ابهام به خانهی ما زده شد. برای اولین بار در نوروز، بهجای سفر خارجی قرار شد برویم «تاکستان»، زادگاه پدرم.
من، مادر، پدر و شکوفه خانم، خدمتکار خانه، با یک ماشین به آنجا رفتیم. البته شکوفه خانم جدای از خدمتکار، وظیفهی تربیت من را هم برعهده داشت. هیچ وقت نفهمیدم مامانم با این همه وسواس و دقتی که روی تربیت من داشت، چطور جرئت میکرد من را تماموکمال به او بسپارد. شکوفه خانم زن عجیبوغریبی بود؛ با اینکه یک زن معمولی بود، ولی اطلاعات بسیاری داشت...
خلاصه ما به تاکستان رسیدیم و دیدیم که آقاجان هیچ مشکلی ندارد و فقط خواسته ما را به آنجا بکشاند. چون چندسالی بود که ما به او سر نزده بودیم.
ازقضای روزگار، در همان فواصل، ماشین ما را بههمراه کیف و پول و مدارک و گذرنامهها و بلیتهای سفر خارج از کشور نوروزیمان، از جلوی درِ خانه آقاجان دزدیدند و ... .
تا قبل از آن عید نوروز، حتی درستوحسابی اعضای این خانوادهی بزرگ را ندیده بودم. من بچهای بودم که در نازونعمت زندگی میکردم. بابام یک مهندس کاردرست بود که در شاخهی طراحی داخلی ساختمان اسمورسمی بههم زده بود و امضایش هم کلی قیمت داشت. مامانم هم که بابت پُر کردن هر دندان، کلی از ملت دستمزد میگرفت. بهسبب این سطح از رفاه، ما معمولاً با هواپیما سفر میکردیم. کلاس موسیقی و پول و امکانات و هزارجور چیز ریزودرشت دیگر، باعث شده بود که من خودم را از آدمها جدا بدانم.
تا اینکه آن تلفن پر از ابهام به خانهی ما زده شد. برای اولین بار در نوروز، بهجای سفر خارجی قرار شد برویم «تاکستان»، زادگاه پدرم.
من، مادر، پدر و شکوفه خانم، خدمتکار خانه، با یک ماشین به آنجا رفتیم. البته شکوفه خانم جدای از خدمتکار، وظیفهی تربیت من را هم برعهده داشت. هیچ وقت نفهمیدم مامانم با این همه وسواس و دقتی که روی تربیت من داشت، چطور جرئت میکرد من را تماموکمال به او بسپارد. شکوفه خانم زن عجیبوغریبی بود؛ با اینکه یک زن معمولی بود، ولی اطلاعات بسیاری داشت...
خلاصه ما به تاکستان رسیدیم و دیدیم که آقاجان هیچ مشکلی ندارد و فقط خواسته ما را به آنجا بکشاند. چون چندسالی بود که ما به او سر نزده بودیم.
ازقضای روزگار، در همان فواصل، ماشین ما را بههمراه کیف و پول و مدارک و گذرنامهها و بلیتهای سفر خارج از کشور نوروزیمان، از جلوی درِ خانه آقاجان دزدیدند و ... .
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان