- 29501
- 1000
- 1000
- 1000
بخند تا بخندیم
«آقای سعادت» برای اینکه به پیشکارش «رضا» ثابت کند که چگونه طمعکاری مردم باعث ثروتمندشدنش میشود؛ شایعهی درحال مرگ بودنش را میان دوستان، آشنایان و کسبه پخش میکند.
از ایرانصدا بشنوید
«پاچین» محضردار و «عنایت» فرشفروش و «ضیاء» عتیقهفروش از کسانی هستند که به طمع به دست آوردن ثروت او هدایای رنگارنگ برایش میآورند. آنها حتی قبول کردند نشان دهند که اموالشان را نذر بهبودی «سعادت» کردهاند و همچنین میخواهند خواهرشان را به ازدواج او درآورند؛ اما در این میان پسر ضیاء که به ماجرا مشکوک شده، از آنها شکایت میکند و باید به دادگاه بروند.
«رضا» که از طرفی نگران حال مادر بیمارش است و از طرف دیگر از این نمایش پشیمان شده و نگران است، از پاچین محضردار میخواهد که برایش کاری بکند. پاچین با دادن قول میراث به عنایت و ضیاء، از هر دو میخواهد که در دادگاه دروغ بگویند و ادعا کنند که ماجرای بخشش اموال و ازدواج با خواهرشان شوخی بوده است.
دادگاه چون مدرک قانونی برای ادعای پسر ضیاء ندارد، ماجرا را فیصله میدهد. اما سعادت میخواهد پرده آخر نمایشش را اجرا کند. او از رضا میخواهد درحالیکه خودش در اتاق پشتی پنهان شده، از پاچین و عنایت و ضیاء بخواهد که به آنجا بیایند و به آنها بگوید سعادت مرده و در زمانی که همه آنها خوشحالاند و هرکس فکر میکند خودش وارث اوست، وصیتنامه را باز کند که در آن اسم رضا به عنوان وارث نوشته شده است.
رضا دیگر نمیخواهد به این بازی ادامه دهد و میخواهد مادرش را که به بیماری آسم مبتلا شده، از تهران خارج کند. اما سعادت قول میدهد که اگر همین یکبار هم کاری را که او میخواهد انجام دهد، چکهای او را که برای رفع خطر زندانی شدنش خریده بود، به او بدهد تا بتواند هرجا میخواهد، برود. رضا نیز به ناچار پیشنهاد سعادت را میپذیرد.
«رضا» که از طرفی نگران حال مادر بیمارش است و از طرف دیگر از این نمایش پشیمان شده و نگران است، از پاچین محضردار میخواهد که برایش کاری بکند. پاچین با دادن قول میراث به عنایت و ضیاء، از هر دو میخواهد که در دادگاه دروغ بگویند و ادعا کنند که ماجرای بخشش اموال و ازدواج با خواهرشان شوخی بوده است.
دادگاه چون مدرک قانونی برای ادعای پسر ضیاء ندارد، ماجرا را فیصله میدهد. اما سعادت میخواهد پرده آخر نمایشش را اجرا کند. او از رضا میخواهد درحالیکه خودش در اتاق پشتی پنهان شده، از پاچین و عنایت و ضیاء بخواهد که به آنجا بیایند و به آنها بگوید سعادت مرده و در زمانی که همه آنها خوشحالاند و هرکس فکر میکند خودش وارث اوست، وصیتنامه را باز کند که در آن اسم رضا به عنوان وارث نوشته شده است.
رضا دیگر نمیخواهد به این بازی ادامه دهد و میخواهد مادرش را که به بیماری آسم مبتلا شده، از تهران خارج کند. اما سعادت قول میدهد که اگر همین یکبار هم کاری را که او میخواهد انجام دهد، چکهای او را که برای رفع خطر زندانی شدنش خریده بود، به او بدهد تا بتواند هرجا میخواهد، برود. رضا نیز به ناچار پیشنهاد سعادت را میپذیرد.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان