- 21590
- 1000
- 1000
- 1000
دال
«خداداد» از اهالی روستا، همراه «دکتر افتخار»، در میان باد و بوران و سرما به سمت قلعه ای به نام «دال قلعه» می روند. اهالی روستا فکر می کنند در آن قلعه دیو و اژدها وجود دارد. دکتر می خواهد به اهالی ثابت کند که اینها همه خرافات است، اما ...
از ایرانصدا بشنوید
«خداداد» از اهالی روستا برخلاف ترس بسیار، همراه «دکتر افتخار» که به این دهکده تبعید شده است، در میان باد و بوران و سرما به سمت قلعهای به نام «دال قلعه» می روند. اهالی روستا فکر می کنند در آن قلعه دیو و اژدها وجود دارد. دکتر می خواهد به اهالی ثابت کند که اینها همه خرافات است و احتمالاً یک حیوان وحشی در آن قلعه لانه دارد. در میانه راه، دکتر متوجه می شود که خداداد که فکر می کرده راه را بلد است، تا به حال به قلعه نرفته و آدرس آن را هم از یک پیرمرد زمین گیر به نام «آقا میرکاظم» گرفته است. او ادعا می کند که به جز آقا میرکاظم و «مشتی رجبعلی» کسی دال قلعه را به چشم ندیده است و اهالی همه از آنجا می ترسند.
اما زمانی که فکر می کنند راه را گم کرده اند، درختی را که طبق نشانی های آقا میرکاظم مسیر رسیدن به دال قلعه را نشان می دهد، می یابند. نوک تیز قطعه سنگی که زیر درخت است و طبق گفته آقا میر کاظم مسیر دال قلعه را نشان می دهد، به سمت کوه است. خداداد معتقد است تا از کوه بالا بروند، به شب بر میخورند. ولی دکتر معتقد است که برای رهایی دادن اهالی از گمراهی و خرافات، باید به راهشان ادامه دهند. آنها از کوه بالا رفته و قلعه را می بینند. با وجود ترس فراوانی که خداداد دارد، با اصرار دکتر قرار می شود که شب را در قلعه بمانند. «سهراب» که سروان شهربانی و مأمور دولت از تهران است، به ده آمده و مسئول رسیدگی به ماجرای مرگ مرموز دکتر افتخار می شود. دکتر افتخار را حکومت وقت، به این دهکده تبعید کرده بوده و حالا با عوض شدن حکومت، معلوم شده که او بی گناه بوده است. سهراب در حین صحبت با رجب، از اهالی ده، درمییابد که آنها معتقدند دال، دکتر را کشته است. رجب می گوید که دال، گرگ و پلنگ نیست و نصفش آدمیزاد است و نصفش غول. توان صد مرد را دارد و هیچ کس او را ندیده است. ولی گاهی نزدیک آبادیها آمده و نعره می کشد و صدایش را می شنوند.
همچنین رجب می گوید که هر سال یکی از آبادی ها برای دال پیشکش می برند تا کاری به کار آنها نداشته باشد. این پیشکش، قشنگترین دختر آبادی است. رجب به سهراب می گوید که وقتی جسد دکتر را یافته اند، خداداد کنار جسد بوده و لام تا کام حرفی نزده و اکنون نیز مجنون شده است. سهراب تصمیم دارد تا با مباشر و خداداد و اهالی دهکده دیدار کند و درباره این مرگ مرموز تحقیق کند.
اما زمانی که فکر می کنند راه را گم کرده اند، درختی را که طبق نشانی های آقا میرکاظم مسیر رسیدن به دال قلعه را نشان می دهد، می یابند. نوک تیز قطعه سنگی که زیر درخت است و طبق گفته آقا میر کاظم مسیر دال قلعه را نشان می دهد، به سمت کوه است. خداداد معتقد است تا از کوه بالا بروند، به شب بر میخورند. ولی دکتر معتقد است که برای رهایی دادن اهالی از گمراهی و خرافات، باید به راهشان ادامه دهند. آنها از کوه بالا رفته و قلعه را می بینند. با وجود ترس فراوانی که خداداد دارد، با اصرار دکتر قرار می شود که شب را در قلعه بمانند. «سهراب» که سروان شهربانی و مأمور دولت از تهران است، به ده آمده و مسئول رسیدگی به ماجرای مرگ مرموز دکتر افتخار می شود. دکتر افتخار را حکومت وقت، به این دهکده تبعید کرده بوده و حالا با عوض شدن حکومت، معلوم شده که او بی گناه بوده است. سهراب در حین صحبت با رجب، از اهالی ده، درمییابد که آنها معتقدند دال، دکتر را کشته است. رجب می گوید که دال، گرگ و پلنگ نیست و نصفش آدمیزاد است و نصفش غول. توان صد مرد را دارد و هیچ کس او را ندیده است. ولی گاهی نزدیک آبادیها آمده و نعره می کشد و صدایش را می شنوند.
همچنین رجب می گوید که هر سال یکی از آبادی ها برای دال پیشکش می برند تا کاری به کار آنها نداشته باشد. این پیشکش، قشنگترین دختر آبادی است. رجب به سهراب می گوید که وقتی جسد دکتر را یافته اند، خداداد کنار جسد بوده و لام تا کام حرفی نزده و اکنون نیز مجنون شده است. سهراب تصمیم دارد تا با مباشر و خداداد و اهالی دهکده دیدار کند و درباره این مرگ مرموز تحقیق کند.
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
فصل ها
-
عنوانزمانتعداد پخش
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان