- 35365
- 1000
- 1000
- 1000
عاشق مترسک
در داستان «عاشق مترسک» با مفاهیم جدیدی از مرگ، زندگی و رهایی آشنا میشویم، مثلا دریا نماد آزادی است که به بند اسارتی برای مترسک بدل میشود و به او اجازه رهایی نمیدهد....
از ایرانصدا بشنوید
«عاشق مترسک» نوشتهی فیلیس هستینگز (Phyllis Hastings) ما را به یک مزرعه میبرد؛ جایی که دختری ساده و روستایی با پدری سنگدل و خشن زندگی میکند.
روزی دخترک تصمیم میگیرد تا مترسکی بسازد؛ چیزی در این دنیا که از آنِ خودش باشد؛ جایگزین همهی نداشتههای گذشته و حال... کسی که بتواند با او گفتوگو کند. او با سختی و عشق، وسایل مورد نیاز را فراهم و مترسک را درست میکند. دلش میخواهد او را در اتاقش نگه دارد، اما پدر مجبورش میکند تا مترسک را در مزرعه بگذارد و این نخستین لحظهی جدایی است.
در این میان مترسکِ دخترک، جان میگیرد و برای او تبدیل به دوستداشتنیترین فرد زندگیاش میشود. مترسک نفس میکشد و کیسههای خاکاره جای خود را به گوشت و پوست واقعی میدهند! از آن هم عجیبتر اینکه مترسک حرف میزند و نام دخترک را میپرسد و از این لحظه، «اگنس» وارد سرزمین پریان میشود....
آیا نیروی عشق همانگونه که خود اگنس می گوید: «عشق مایهی حیات است و من عاشق مترسکم بودم»، به مترسک حیات داده است؟ یا ما صرفاً درگیر تخیلات دختری مالیخولیایی هستیم که برای فرار از تنهایی به توهماتش دستور خلق موجودی خیالی را داده است؟ شاید هم با مجرمی فراری و خطرناک روبهروییم!
داستان «عاشق مترسک» مرزی است بین خیال و واقعیت و همین نکته ما را تا پایان قصه با خود میبرد....
*داستان جمله ای کلیدی دارد با این مضمون: عشق زنده می کند، و دختر ساده و روستایی داستان با باور این موضوع مترسکی می سازد که زنده می شود و بالاتر از آن عاشق می شود و بر خلاف تصور شما این مترسک مردی واقعی است که در جلد مترسک رفته و سرنوشت دختر را تغییر می دهد و ما نتیجه می گیریم ایمان حقیقی هر ناممکنی را ممکن می سازد
روزی دخترک تصمیم میگیرد تا مترسکی بسازد؛ چیزی در این دنیا که از آنِ خودش باشد؛ جایگزین همهی نداشتههای گذشته و حال... کسی که بتواند با او گفتوگو کند. او با سختی و عشق، وسایل مورد نیاز را فراهم و مترسک را درست میکند. دلش میخواهد او را در اتاقش نگه دارد، اما پدر مجبورش میکند تا مترسک را در مزرعه بگذارد و این نخستین لحظهی جدایی است.
در این میان مترسکِ دخترک، جان میگیرد و برای او تبدیل به دوستداشتنیترین فرد زندگیاش میشود. مترسک نفس میکشد و کیسههای خاکاره جای خود را به گوشت و پوست واقعی میدهند! از آن هم عجیبتر اینکه مترسک حرف میزند و نام دخترک را میپرسد و از این لحظه، «اگنس» وارد سرزمین پریان میشود....
آیا نیروی عشق همانگونه که خود اگنس می گوید: «عشق مایهی حیات است و من عاشق مترسکم بودم»، به مترسک حیات داده است؟ یا ما صرفاً درگیر تخیلات دختری مالیخولیایی هستیم که برای فرار از تنهایی به توهماتش دستور خلق موجودی خیالی را داده است؟ شاید هم با مجرمی فراری و خطرناک روبهروییم!
داستان «عاشق مترسک» مرزی است بین خیال و واقعیت و همین نکته ما را تا پایان قصه با خود میبرد....
*داستان جمله ای کلیدی دارد با این مضمون: عشق زنده می کند، و دختر ساده و روستایی داستان با باور این موضوع مترسکی می سازد که زنده می شود و بالاتر از آن عاشق می شود و بر خلاف تصور شما این مترسک مردی واقعی است که در جلد مترسک رفته و سرنوشت دختر را تغییر می دهد و ما نتیجه می گیریم ایمان حقیقی هر ناممکنی را ممکن می سازد
امتیاز
کیفیت هنری و اجرای صداپیشگان
محتوا و داستان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان